📚 | این پسر من است
📌 | «مختار توی ارتش افغانستان سرباز شده بود. وقتی ما دیدیمش، یک لباس سفید افغانی تنش بود و سلاحی توی دستش. نامزد کرده بود. گفت «بمانید افغانستان، عروسی مرا هم ببینید، بعد بروید.». گفت «من میروم. دو هفتهی دیگر برمیگردم تا با هم برویم کابل.». دو هفته گذشت و نیامد. بعد خبردار شدیم که
طالبان، دوازده نفر را گرفته و کشته. بعد از مدتی شنیدیم که مختار هم جزء آنها بوده. طالبان زجرکششان کرده بود؛ با نخ، ذره ذره سرشان را بریده و تنشان را انداخته بود نزدیکهای یک دِه. بعد از مدتی، مردم دِه، جنازههای بیسر را پیدا میکنند. پدرِ مختار، او را از انگشتری توی دستش و شانه و قرآنِ توی جیبش شناخته بود.
🌐 |
لینک مستقیم خرید کتاب از سایت خطمقدم
🌐 |
لینک خرید از باسلام با تخفیف ویژه
🆔
@khatemoqadam_ir