توی کوچه، زن‌های همسایه میز و صندلی گذاشته بودند و داشتند چای می‌خوردند. وقتی داشتیم رد می‌شدیم، صدای آن‌ها را می‌شنیدم: «شنیده‌ای بچه‌های ما یک زن جاسوس ایرانی را گرفته‌اند؟»، «آره، نهایتاً دو سه روز دیگر دخلش را می‌آورند!»، «روزی که خبر مرگش بیاید، من از خوشحالی برنج می‌ریزم!» 📚ماهرخ 🆔 @khatemoqadam_ir