به جنازه نگاه می‌کنم، سیاهی جنازه‌اش، یک ‌لحظه مرا به یاد جنازه‌های محله‌ی مهندسان(حی‌المهندسین) فلوجه می‌اندازد. درست در روزهای اوج درگیری‌های فلوجه بود که زیر گلوله‌ی قناصه‌چی‌های داعش و با خودروی زرهی، وارد این محله شدیم. به ساختمانی رسیدیم شبیه مدرسه یا درمانگاه که نیروهای تیپ چهارم بدر، ساعتی قبل، آن را آزاد کرده بودند. بوی تعفن بسیار مشمئزکننده‌ای از ساختمان می‌آمد؛ به ‌گونه‌ای که هیچ‌کس نمی‌توانست وارد شود. با این ‌حال، من و سیدحسین مصمم شدیم از ماجرا سر دربیاوریم. هنوز چند قدمی در درون دالان تاریک ساختمان جلو نرفته بودیم که از بوی تهوع‌آور موجود فرار کردیم و به حیاط بازگشتیم... همچون غریق نجات‌یافته از دریای مواج، فقط هوا می‌بلعیدیم و شش‌هایمان را تازه می‌کردیم. مغز سرمان، از شدت آن بوی نامطبوع می‌خواست منفجر شود. حالت تهوع شدیدی گرفته بودیم. صحنه‌ی بسیار شوک‌آور و متحیرکننده‌ای بود. چند جنازه‌ی در حال تجزیه، روی ‌هم افتاده و سیاه شده بودند. هر سه جوان بودند. چشمان‌شان با پارچه‌های قرمز بسته ‌شده و دست‌کم ده روز قبل و احتمالاً در روزهای ابتدایی عملیات فلوجه توسط داعش اعدام ‌شده بودند... دهان ‌یکی کاملاً باز بود و همچنان فریاد می‌زد؛ از درد گلوله‌ها لابد. تازیانه‌ی فریادهای آن سه جوان در آن دالان تنگ و تاریک، همچنان بر آسمان تاریخ بلند بود و بر جان و تن‌مان فرود می‌آمد... 📚بوی انار و انتحاری 🆔 @khatemoqadam_ir