دست‌های استخوانی‌اش دور شانه‌ام گره می‌خورد. آغوشش گرم نیست؛ مثل اینکه اصلا زیر پوستش خونی جریان ندارد. اما آن آغوشِ سرد تکیده‌ی بدبو هم جذبه‌ای مرموز دارد؛ طوری که نمی‌توانم اشک‌های شوقم را روی شانه‌اش نریزم. از بغلش که جدا می‌شوم، اشک‌هایم را پاک می‌کند و می‌خواهد از خودم برایش بگویم؛ از پدرم، مادرم و جدم؛ که از نظر او خیلی مهم است. تا می‌گویم تنها فرزند هدایت اسکندری هستم، دوباره چشم‌هایش گرد می‌شود: «دخیلت یا امام کاظم علیه‌السلام! دخت هدایت اسکندری شهیر که نیستی؟ یعنی هستی؟ یعنی تو دختر اسکندری بزرگ... عاشقِ پسر من شده که در غرفه الغسیل... یعنی رخت‌شوخانه کار می‌کنم؟» 📚رختشو 🆔 @khatemoqdam_ir