حمیدرضا و طوبا شادی می‌کنند. مامان با نگرانی نگاه می‌کند. با صدای زوی بابا، هر سه می‌دوند و زو می‌کشند. من هم با کمی مکث می‌دوم. نه برای بازی، با اینکه خیلی دوست دارم برای بازی بدوم؛ برای مراقبت از بابا می‌دوم، نکند بین راه، حالش بد شود! حمیدرضا و بابا از من و طوبا جلو می‌افتند. بابا، زودتر از حمیدرضا می‌رسد به سرو و نفس نفس می‌زند. داد می‌زنم: بابا حالت خوبه؟... نفس‌زنان جوابم را می‌دهد: ـ چی ه ه... خیه... یال... کردی ه ه...؟ من... هه ه ه... هنوز قوماندان ام... سال‌هایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم، بابا در افغانستان قوماندان بود. قوماندان یعنی کوماندو، یعنی فرمانده 📚پروانه سوم 🆔 @khatemoqadam_ir