سمیر به یاد پنج شش سالگی‌اش افتاد. دو سه سال پیش بود که از بالای تپه‌ای که خانه روی آن ساخته شده بود، تمام شهر پیدا بود. صدای غرش هواپیماها، انفجار بمب، و شعله‌های پراکنده در شهر، تصاویر وحشت‌آوری بود که هیچ وقت از ذهنش پاک نمی‌شد. آقای ودیع‌حمزه گفته بود؛ ما عرب‌ها پیمان‌شکن‌ایم. پشت هم نیستیم. یادمان می‌رود که می‌توانیم با هم باشیم. یادمان می‌رود که می‌توانیم دست به دست هم بدهیم و لبنان و فلسطین را با هم متحد کنیم. سمیر به آقای حمزه فکر کرد و به صورتش که از خشم و هیجان قرمز شده بود. سمیر پرسیده بود: آقا چطور باید متحد بشویم؟... 📚نامه ای از جنوب 🆔 @khatemoqadam_ir