🌴اشکهای عاشقانه (خاطرهای از شهید مهدی زینالدین)
🌷پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقهای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد میشدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانهای هست بغل سپاه شوش که بچهها خیلی تعریفش را میکنند.» رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچهها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات.
بعضی از مردم و رانندهها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمیکردند، توی دلشان میگفتند مردم چه بچه بازیهایی در میآورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمیرود آن اشکها و گریهها و «الهی العفو» گفتنهای عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را میلرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت میآمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهرهاش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمیشناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه میکردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچهها طوری رانندگی کنید که بتوانم از اینجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
••✾•🌿🇮🇷🌿•✾••
@khaterateshohadaaa
••✾•🌿🇮🇷🌿•✾••