💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 17 92- حسن مزه مي ريخت . با بگو و بخند صبحانه مي خوردند . مي خواست عكس بگيره . به جعفر گفت « بذار ازت يه عكس بگيرم ، به درد سر قبرت مي خوره .» بعد گفت « ولي دوربين كه فيلم نداره.» - آخه مي گي فيلم نداره. اون وقت مي خواي ازم عكس بگيري؟ گفت « خوب اسلايد مي شه براي جلو تابوتت. خيلي هم قشنگ مي شه.» ★★★★★★★★★★ 93- داشتم براين نماز ظهر وضو مي گرفتم، دستي به شانه ام زد. سلام و عليك كرديم. نگاهي به آسمان كرد و گفت« علي ! حيفه تا موقعي كه جنگه شهيد نشيم. معلوم نيست بعد از جنگ وضع چي بشه. بايد يه كاري بكنيم . » گفتم «مثلا چي كار كنيم؟» گفت « دوتا كار ؛ اول خلوص،دوم سعي و تلاش .» ★★★★★★★★★★ 94- دير مي آمد ، زود مي رفت وقتي هم كه مي آمد چشم هاش كاسه ي خون بود . نرگس براي باباش ناز مي كرد. تا دير وقت نخوابيد . گذاشتش روي پاش و بابايي خوند تا مي خواست بگذاردش زمين ، گريه مي كرد. هرچي اصرار كردم بچه را بده، نداد . پدر و دختر سير همديگر را ديدن. ★★★★★★★★★★ 95- فرمانده هاي تيپ ها بودند؛ خرازي ، زين الدين ، بقايي و.... حرف هاي آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع كرد به نوحه خواندن. وقتي گفت « شهادت از عسل شيرين ترست» هق هقش بلند شد. نشست روي زمين و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . كف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر كه برداشت از اشك ، تا پتوي سوم خيس شده بود. ★★★★★★★★★★ 96- باران تندي مي باريد. خيس آب شده بود. آب رود خانه تا روي پل بالا آمده بود. بچه ها بايد براي عمليات رد مي شدند. خودش آمده بود پاي پل ، بجه ها را يكي يكي رد مي كرد. ★★★★★★★★★★ 97- تا ركعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود. ★★★★★★★★★★★ 98- مثل هميشه صبح زود نرفت . ناخن هاي نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازي كرد. مي گفت « ببين پدر سوخته چه قدر شيرين شده. خودشو لوس مي كنه .» يكي دوبار رفت بيرون،دوباره برگشت . چند تا كاست داد و گفت « حرف هاي خوبي داره. گوش كن، حوصله ات سر نمي ره.» هميشه مي گفتم « به دوستات بگو اگه شهيد شدي، من اولين نفري باشم كه باخبر مي شم.» از صبح اخبار گوش نكرده بودم . دوستم تلفن كرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهيد شدند.اسم مجيد بقايي رو هم گفتن.نفر اول را نشنيدم كيه .» نخواستم باور كنم نفر اول غلام حسين است. ★★★★★★★★★★ 99- روزهاي آخر بيش تر كتاب « ارشاد » شيخ مفيد را مي خواند . به صفحات مقتل كه مي رسد، هاي هاي گريه مي كرد. هرچه گفتند «تو هم بيا بريم ديدن امام» گفت « نه، بيام برم به امام بگم جنگ چي ؟ چي كار كرديم ؟ شما بريد، من خودم تنها مي رم شناسايي » گلوله ي توپ كه خورد زمين ، حسن دستي به صورتش كشيد . دو ساعتي كه زنده بود، دائم ذكر مي گفت. فكر نمي كردم كه ديگه اين صدا را نشنوم. ★★★★★★★★★★ 100- بلند بلند گريه مي كردند . دخترش را كه آوردند، گريه ها بلند تر شد. شانه هاي فرمانده سپاه مي لرزيد. بازوش را گرفتم گفتم «شما با بقيه فرق دارين. صبور باشين.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمي دونين كي رو از دست داديم. باقري اميد ما بود، چشم دل واميد ما....» پایان منبع: كتاب باقري؛ انتشارات روايت فتح http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada