❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣ نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد،اول اسمش را محمد بگذاریم.... گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد.... چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است.... مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد .... روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.... تلفن میزد همین که صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت.... "سلام ایوب" ذوق کرد....گفت "صدایت را که میشنوم،انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه..... "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" -میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز.... حرفی نزدم... صدای گریه ام را میشنید... -شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی.... تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟ با گریه گفتم "خب معلومه،تو انگلستانی ،من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب... -نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊