❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند... از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.... چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.... دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه" اشکم را پاک کردم... لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...🤕 لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید" همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت """مریض شما فوت شد""" عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث میکرد ،شنیدم..... "حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم ... دور تخت ایوب خلوت بود... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada