❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید.... نگاهش کردم .... اشک میریخت و به ایوب ماساژ قلبی میداد..... سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت..... دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" امدم توی راهرو نشستم... انگار کتک مفصلی خورده باشم... دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.... بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.... فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد .... فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد... دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.... گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که ان شب به من وارد شده... ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید.... تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت..... گفتم"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" -مثلا چه جور کاری؟ -مهم نیست،هر جور کاری باشد.... سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت نه ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada