💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 15 خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها می‌شوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده. اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. مثلا یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند. تا اینکه برادرشوهرم آمد. وقتی حاج خانم را دید و متوجه شد که من تنها نیستم گفت: مهدی زخمی شده، بچه ها را بردار بیار خانه بابا تا برویم ملاقات. من راضی به زخمی شدن شوهرم بودم و مهم برایم حضورش بود. می دانستم اینجور جاها زخمی شدن هم دارد بنابراین خیلی آرام بودم و با خودم می گفتم خب زخمی شده خوب میشه دیگه. بچه ها را بردم حمام. برادر آقا مهدی گفت: آخه حالا چه وقت اینکاره؟! گفتم: مهدی عادت داره بچه ها را تمیز ببیند. داشتم بچه ها را آماده می کردم که دیدم دختر عموم زنگ زد. تعجب کردم و پرسیدم مهناز چی شده؟ گفت: هیچی همینطوری زنگ زدم. خلاصه رفتیم منزل مادر شوهرم دیدم دم در اقوامی ایستادند که منزلشان دور است یعنی از کرج آمدند. فهمیدم حتما چیزی شده. وقتی رفتم داخل مجلس متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده. می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. می گفتم نکند کسی باشد که اشک مرا ببیند بگوید هان؟ چی شد؟ اشکت در آمد؟! مادرشوهرم تا مرا دید گفت چرا اجازه دادی پسرم بره؟ اما من در شک بودم و متوجه نمی‌شدم. یک برادر شوهر دارم تا قبل از آن همه می گفتند شبیه آقا مهدی هست اما من می گفتم: اصلا شباهتی ندارند. آن روز نمی دانم چرا ایشان تا در را باز می کرد دلم هوری می ریخت می گفتم مهدی آمد..... ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada