❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻نبودنش آبدیده‌ام کرده بود. ترسِ از دست دادنش ناراحتم می‌کرد ولی نبودنش را راحت‌تر تحمل می‌کردم. 🌻بار آخر که اعزام گرفت حس می‌کردم این‌‌بار که برود دیگر برنمی‌گردد. حتی دو روز قبل از رفتنش گفتم: «مرتضی، می‌دونم این دفعه بری دیگه از دستم رفتی.» سرش را انداخت پایین و بغض توی صدایش خش انداخت. گفت: «خانوم، اگه روز قیامت گلوی امام حسین خونین باشه و گلوی من سالم، من شرمنده می‌شم.» 🌻زنگ زد و گفت: «می‌تونی هفته اول مهر با بچه‌ها بیای سوریه؟» گفتم: «با بچه‌ها نمی‌‌شه! از درس‌شون عقب می‌افتن.» گفت: «پس یا هفته سوم شهریور بیایید یا هفته آخر.» نمی‌دانم چرا به دلم افتاد نکند شهید بشود و نبینمش. گفتم: «هفته سوم میایم.» 🌻روز عرفه بلیت داشتیم. رفتیم تهران، منزل شهید صدرزاده. شب تماس گرفت و کلی با هم صحبت کردیم. آخرش هم گفت: «فردا همدیگه رو می‌بینیم» و خداحافظی کرد.فردا صبح که روز عرفه بود، قرار بود برویم سر مزار شهید صدرزاده. وضو گرفتم و برگشتم، دیدم نفیسه با تلفن صحبت می‌کند. گفت: «مامان، بابا زنگ زد و گفت پرواز امروز لغو شده.» گفتم: «چرا مامان؟!» گفت: «نمی‌دونم. بابا گفت افتاده هفته بعد.» برایش تو تلگرام پیام گذاشتم. 🌻گفت: «خانوم، تعداد مسافرها به حد نصاب نرسیده، پرواز لغو شده.» هرچند بعدها متوجه شدم به‌خاطر شروع عملیات، پرواز ما را لغو کرده بود. 🌻ساعت 11 و 45 دقیقه 21 شهریور 95 پیام داد که «مریم، چی کار می‌کنی؟ می‌مونی خونه شهید صدرزاده یا برمی‌گردی؟» جوابش را دادم، اما پیامم را هیچ وقت نخواند. برای دعای عرفه رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. آن‌قدر غلغله بود که نماز ظهر و عصرم را چسبیده به ضریح خواندم. حالم عجیب شده بود. حس می‌کردم اتفاقی افتاده. بعد از نماز رفتم سجده. دلم نمی‌خواست سر بلند کنم، فرازهایی از دعای عرفه را توی سجده گوش دادم. 🌻بی‌اختیار اشک‌هایم روی صورتم می‌ریخت. دلم آشوب بود. دل از سجده کندم و خودم را به علی رساندم. توی حیاط منتظر بودم. صدای دعا فضای صحن را پر کرده بود. کتاب دعا جلویم باز بود ولی انگار کلمات از مقابل چشم‌هایم فرار می‌کردند. صدای دعا را می‌شنیدم ولی خیال مرتضی توی سرم چرخ می‌خورد. 🌻گفتم: «خدایا! من که می‌دونستم دیگر مرتضی رو نمی‌بینم پس چرا تا این‌جا اومدم که برم سوریه. خدایا می‌خوای با دل من چکار کنی؟ فقط یه کاری کن که هر اتفاقی افتاد صبور باشم و از بنده‌های خوبت جدا نشم.» 🌻یکی از دوستانم همراه‌مان بود. یک آن نگاهم به دستانش افتاد. بی‌وقفه می‌لرزید. سر برگرداندم توی صورتش. رنگش پریده بود و با چشمان بهت‌زده مرا نگاه می‌کرد. بی‌مقدمه گفتم: «واسه مرتضی اتفاقی افتاده؟» دستپاچه شد. گفت: «نه!» گفتم: «چرا! یه اتفاقی برای مرتضی افتاده.» ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada