❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠
#خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 3⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷حدود هفت هشت ماهی نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.
🌷بیشتر زمان مرتضی در هیئت و محل کار میگذشت. گاهی از دیر به خانه آمدنهایش شاکی میشدم اما وقتی میآمد حتی اگر برای بحث کردن نقشههای زیادی کشیده بودم، اما با دیدنش تمام حرفها و ناراحتی هایم تمام میشد. اصلاً در اینکه ناراحتی را از دلم درآورد تبحر خاصی داشت. انگار با آمدنش تمام سختیهایم به اتمام میرسید...
🌷بعد از دو سال و نیم زندگی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشیهای تبریز و همدان زیاد میرفت. خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند. بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت، از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد. خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت.
🌷بچهها را خیلی دوست داشت و باید بگوین عاشقشان بود. یک وقت من ناراحت میشدم و گله میکردم میگفت نه بچهها اذیت نمیکنند. میگفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچهها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده میکرد.
🌷روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در مأموریت بود سخت میگذشت، ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد. با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یکبار ایشان میآمد و به ما سر میزد یا ما به شهرهایی که در مأموریت بود میرفتیم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود!
🌷شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سالتر بود و شیرین زبانی میکرد بیشتر دوستش داشت. وقتی میآمد خانه میگفت کی میاد لباسمو بیاره؟ ملیکا بدو بدو میرفت لباس پدرش را میآورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا میکردند. آقا مرتضی میگفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه میآمد...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada