‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀من که از اول ازدواج راضی شده بودم! در خواستگاری که صحبت می‌کردیم، می‌گفت:هرکجا ظلم باشد، هر جا به من نیاز باشد، نمی‌توانم بمانم و باید بروم. من هم از همان روز اول قبول کردم! 🍀 در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمی‌کرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را می‌کرد. چون روی تربیت و تغذیه بچه‌ها، خیلی حساس بود. 🍀محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمی‌توانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماس‌ها به او گفتم:«محمد حسین بابا می‌گوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم. 🍀خیلی با بچه‌ها مهربان و صمیمی بود. هیچوقت آنها را دعوا نمی‌کرد. اوج دعوایش این بود که تن صدایش را کمی بالا ببرد تا دست از شیطنت بکشند. سعی می‌کرد با کارهایش به بچه‌ها آموزش بدهد. به آنها یاد می‌داد و می‌گفت: " باباجان، وقتی پاشدی بگو الحمدالله. بگو یا علی. " 🍀چند شب قبل از شهادت همسرم، شب‌ها به سختی می‌خوابیدم و صبح زود بیدار می‌شدم. یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشته‌اند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم. خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیده‌ام شهید شده‌ای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت می‌خواهد و قسمت ما نمی‌شود.« 🍀از بچه ها دل کند!.. احمد خیلی احساساتی بود. ولی روزهای آخر دل کنده بود. حتی تماس‌های آخرش هم در حد سلام و احوال‌پرسی بود. 🍀سه روز قبل از شهادتشان بود. اصرار داشت کسی متوجه نشود به سوریه رفته! به او گفتم اینجا همه متوجه شدند! و گفتم: من به تو افتخار می‌کنم. تو مایه افتخار منی که عزیزترین کسانت را گذاشته‌ای و داری دفاع می‌کنی. اين را که گفتم آرام شد... ادامه دارد منبع: http://www.farhangnews.ir/content/184443 ----------------- https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada