این قسمت گفت و گو حاج خانم دوباره با همان صدای رسا و گیرایش میگوید: به خداوندی خدا قسم که اگر کسی به شهدا عقیده نداشته باشد همه زندگی اش را باخته است. مردم فکر نکن که پسر من و بقیه شهدا یک تیر خوردند و تمام شدند. مصطفی برای دفاع از اسلام رفت. برای دفاع از ناموس رفت. مصطفی و باقی شهدا برای پول نرفتند و هر کسی این حرف را بزند در اشتباه بزرگی است. برای من تعریف کردهاند که مصطفی تو ی همان منطقهای که مأموریت رفته بود، هر ماه یک پولی تو پاکت میگذاشت و به خانوادههای بی بضاعت در حد توان خودش کمک میکرد.
مصطفی به من زنگ میزد در حد احوالپرسی با هم صحبت میکردیم. آخرین تماسش ٢٨ آبان ١٣٩٨بود. دوستان مصطفی بعد از شهادتش آمدند خانه ما و همه این تعهد و رازداری و مسئولیتش را تحسین کردند. برایم تعریف کردند که وقتی شبهای احیا میرفتم شاه عبدالعظیم، مصطفی میگفت کاش وقتی من شهید شدم من را در اینجا دفن کنند. حاج خانم میگوید: شهدا خودشان انتخاب میکنند.قبل از اینکه روی قبر یادبود را بپوشانند، از خادمهای حرم خواهش کردم که وارد قبر بشوم! وارد قبر شدم. دراز کشیدم و به مصطفی گفتم مامان جان بیا! توصیف آرامشم توی قبر مصطفی قابل بیان نیست..
روز جمعه که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم، پای تلویزیون گریه میکردم. پسر سومم آمد و خبر شهادت مصطفی را به من داد. حاج خانم میگوید وقتی فهمیدم مصطفی درست همزمان با سردار در منطقه دیگر توسط اصابت موشک امریکایی به مقرشان شهید شده، خوشحال شدم که پسرم مثل امام حسین به شهادت رسید. برای یک مادر واقعاً سخت است. من بیشترین عذابی که می کشم و با خودش هم درددل میکنم، می گویم مادر جان من را حلال کن برای زحمتهایی که برای ما کشیدی! از ته دل میگویم که من شرمنده مصطفی هستم. حاج خانم با گریه ادامه میدهد: مامان جان من شرمنده هستم اگر تو چشم به راه مادرت هستی! چون تو غریب هستی.
مادر شهید میرزایی رو به من میگوید: مصطفی یک قبر یادبودی در حرم سیدالکریم دارد و من پنج شنبه و جمعهها میروم آنجا و میدانم مصطفی آنجا حضور دارد. میدانم صدای من را میشنود و فقط خجالت زده مصطفی هستم...