«حسین‌علی عالی» در ماه محرم سال ۱۳۴۶ در روستای «جهانگیر» شهرستان «زابل» متولد شد. تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در این شهرستان گذراند. وی در حوادث انقلاب حضور فعال داشت و عاشق امام خمینی بود و نیز همه را به اطاعت از ایشان سفارش می‌کرد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در واحد اطلاعات لشکر 41 ثارالله استان کرمان به فعالیت پرداخت. وی در عملیات‌هایی همچون «والفجر 8»، «کربلای 1» و «کربلای 5» حضور یافت و در عملیات «کربلای 5» آسمانی شد . یکی از همرزمانش نحوه شهادت حسین را اینگونه تعریف می کند : دشمن حدود 100 متر جلوتر از نیروهایش را با سیم خاردار، موانع سختی درست كرده بود. پشت این سیم‌ها هم حد فاصل هر 300 یا 400 متر سكویی ساخته و روی آن را چهارلول نصب كرده بودند تا بتوانند روی آب را كاملاً پوشش بدهند و امنیت روی آب را برای خودشان برقرار كنند. حدود 150 متری با این سكوها و سیم خاردارها فاصله داشتیم كه سمت چپ ما محور لشكر عاشورا لو رفت. چهار لولی كه روی سكوی روبروی ما بود تمام توجهش به محور عاشورا جلب شد و چرخید و مرتب به همان سمت تیراندازی می‌كرد. ما هم از فرصت به دست آمده استفاده كردیم و خودمان را كشیدیم به سمت راست تا به سیم‌های خاردار برسانیم. هنوز 30 متری فاصله داشتیم كه عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند، آتش را به سمت ما گرفتند. همه هیجان زده داخل آب می‌دویدیم تا به سیم‌ها برسیم و عبور كنیم. هنوز بچه‌های تخریب فرصت پاره كردن سیم‌ها را پیدا نكرده بودند كه حسین خودش را روی سیم‌ها انداخت و فریاد می‌زد : از روی من رد شید. زود باشید! عجله كنید! رد شید! معطل نشید! از روی كمرم بپرید! بپرید و خودتان را به خشكی برسانید وگرنه همه تلف می‌شویم." صبح روز بعد، پیكر بی جان حسین را در حالی كه سیم‌های خاردار را در بغل داشت و تیر دشمن پهلوی نازنینش را شكافته بود، در همان نقطه پیدا كردیم و به عقب برگرداندیم. هم رزم دیگرش می گوید : با حسین برای شناسایی رفته بودیم، وقت نماز شد. حسین نمازش را با صوتی حزین و قلبی مطمئن خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من نماز خواندم. در قنوت نمازم از خدا خواستم تا یقینم را زیاد كند. نمازم كه تمام شد، دیدم حسین با خنده از من پرسید: «می‌خواهی یقینت زیاد شود؟» گفتم: »بله.» با همان لبخند گفت: «چقدر؟» گفتم: «زیاد» گفت: «گوشت را روی زمین بگذار و گوش كن!» بلافاصله همین كار را كردم. به گوش شنیدم كه زمین نصیحتم كرد و گفت: «نترس! عالم عبث نیست و كار شما هم بیهوده نیست. ما هر دو عبد خداییم در دو شكل و دو لباس. سعی كن خدا را ناراضی نكنی ...» سرم را برداشتم. شهید عالی گفت: «یقینت زیاد شد؟» مبهوت به اونگاه می کردم .... حاج قاسم نقل می کند نحوه شهادت شهید عالی را که برای آیه الله بهاءالدینی تعریف کردم ایشان تا ده دقیقه گریه می کردند ...