مغناطیس همان‌طور ایستاده، سرم را تکیه دادم به شیشه‌ی اتوبوس. لَق می‌‌زد و می‌لرزید. حنجره‌ام گرفته بود از بس حرف زدم و مثال گفتم تا یک گوشه از بحث سنگین مغناطیس برای بچه‌ها جا بیفتد. بین همه‌ی مباحث مغناطیس، خودم پارامغناطیس را دوست دارم؛ اتم‌هایی که هرکدام به یک جهت هستند و اگر در میدان مغناطیسی یک آهن‌رُبای قوی‌ قرار بگیرند، هم‌جهت می‌شوند. آن‌وقت ماده می‌شود آهن‌ربا. چشمانم بین مسافران اتوبوس می‌چرخید و یکی‌یکی براندازشان می‌کردم. از زنی که بچه به بغل نشسته بود روی صندلی اول و بچه کف دستش را گذاشته بود روی شیشه تا بلرزد و غش‌غش بخندد. پیرزنی که تسبیح در دست و ماسک‌زده روی صندلی دیگر بود. دختری بیست‌وچندساله که شال صورتی‌اش دور گردنش افتاده بود. موهای قهوه‌ای وزوزی‌اش شبیه یکی از شخصیت‌های کارتونی بود که اسمش یادم نیست. می‌خواست پیاده شود، آن‌هم با یک جعبه بزرگ توی دستش. پایین جعبه را با دودست چسبانده بود به شکم و بالای جعبه را به چانه‌‌اش گیر داده بود. دوستش به سختی خودش را جمع‌و‌جور می‌کرد تا از لابه‌لای صندلی تنگ اتوبوس، هیکل نسبتاً تپلش را بیرون بکشد. با ترمز اتوبوس، تقریباً همه به جلو پرت شدند. دختر هم جیغ بلندی کشید و گفت: "واااای، آقااااا، چیکار می‌کنی!!" بعد هم غرغر کرد: "اگه این بیفته بشکنه من بدبختم." کیف چرمی زرشکی‌اش از روی شانه‌اش افتاد و سُر خورد تا دم پله. هاج‌وواج نگاه کرد به کیف. جلو رفتم. کیفش را از زمین برداشتم و دستش دادم. زیپ کیف باز مانده بود و معلوم نبود همه‌چیز سرجایش هست یا نه. دختر زل زد توی چشم‌هایم. انگار قطب‌های ناهمنام نزدیک شده بودند به هم. بین قطب‌های ناهمنام آهن‌ربا همیشه جاذبه اتفاق می‌افتد؛ ولی الان مطمئن نبودم چه می‌شود؟! به چادرم بد‌وبیراه می‌گوید یا به خودم؟! دختر از همان پله‌ی اول خیره شد به دوستش. انگار می‌خواست کسب اجازه کند. با صدای بلند و تا حدی عصبانی گفت: "بیا دیگه، چقدر فِس می‌زنی، الان راه می‌افته!!" بعد رو کرد به راننده: "آقا وایسا تا ما پیاده بشیم." دوستش ایش و اوشی کرد و گفت: "این‌قدر بد ترمز کرد، موبایلم از دستم پرت شده اون زیر." جعبه روی دست دختر تلوتلو می‌خورد. مسافران زل زده بودند بهش، شاید منتظر یک فاجعه بودند. می‌خواستم کمکش کنم؛ اما شاید با اوضاع و احوال به‌هم‌ریخته‌اش برگردد و بگوید: "به توچه!! مگه خودم...!" دلم را به دریا زدم و آرام گفتم: "جعبه را بدین به من و پیاده بشین، تا بدم دستتون." دختر مکثی کوتاه کرد. وقت فکرکردن نداشت. چادر و روسری‌ام را محکم کرده و کناره‌های آویزانش را جمع کردم. گفت: "با چادر اذیت نمی‌شین؟!" گفتم: "نه، نگران نباشین." جعبه را داد دستم. گفت: "واااای، ممنون. مونده بودم چه‌جوری برم پایین!" نفس بلندی کشید. دوستش هم رسید به پله. به عقب برگشت، نگاه تلخی به من کرد و پیاده شد. از لب پله دستم را دراز کردم و جعبه‌ی بزرگ و سنگین را به دختر دادم. با چشمان براق و پُر آب‌و‌رنگش نگاهم کردم و گفت: "ممنون خانوم، من همیشه به دوستم میگم چادری‌ها اونجوریم که تو فکر می‌کنی نیستن!!!" برگشتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. درس امروز تازه برای خودم معنا شد. چطور دوقطبی‌های مغناطیسی در یک میدان آهن‌ربایی قوی هم‌جهت می‌شوند!! ✍ زینب‌سادات @khatooonjan 🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خاتون، خانه‌ی روایت‌‌‌های بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده... با ما همراه باشید.👇🏻 https://eitaa.com/khatooonjan