اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ سی و پنجم با
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی وششم برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن هرزمان دلم میگرفت میرفتم باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار دوساله شدم واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخادـ....😳😳 من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب زینب:دارم ‌میرم جنوب و برگزاری نمایشگاه زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم دلم میخاست جای بودم💔💔 😔 از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و....... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش @kheiybar