👋 سردار عزیزجعفری - فرمانده کل سپاه وقت - از او خواسته بود که در شرایط بحرانی و نابسامان کشور - ۸۸ - مسئولیت سپاه تهران بزرگ را به عهده بگیرد. خودش استخاره گرفت، خوب آمد و پذیرفت. مصوبه‌ی شورای امنیت ملی این بود که نیروهای نظامی، انتظامی و مردمی از استفاده نکنند. حتی در اوج درگیری‌ها باز اجازه‌ی شلیک نداد. هرکه غیر او بود، حکم تیر می‌داد. جوانی با روپوش جلو آمد، سنگی برداشت و به سمت او پرتاب کرد و سنگ به سرش خورد. بلافاصله چندتا رفتند و او را از بین دوستانش بیرون کشیدند. جوانِ آشوب‌گر، به فحش داد. یکی از بسیجی‌ها گرفتش زیر مشت و لگد. با صدای بلند نهیب زد که: «نزنش، نزنش.» او را کت بسته آوردند نزد حاجی. با ترش‌رویی به بسیجی گفت: «مگه نگفتم ولش کن؟» بسیجی گفت: «همین بود که با سنگ زد توی سر شما.» حاجی گفت: «نه این نبود، بذار بره.» طرف خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت می‌رفت رو کرد به حاجی و گفت: «می‌دونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ‌وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم، حاج‌آقا.» حاجی برگشت رو به بسیجی‌های متعجب گفت: «جوونه! خدا جوونا رو دوست داره.» 🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar