ماه رمضان ۹۵ آخرین باری بود که مهدی به ایران اومد. تو این مدتی که ایران بود کلا به دید و بازدید گذشت. شب آخر بود که از مهمانی داشتیم برمی گشتیم خونه که نغمه یه دفعه گفت بابا من جگر میخوام. ساعت از یازده و خورده ای گذشته بود و کمتر جایی باز بود آقامهدی گفت: چشم دخترم برات می خرم گفتم: مهدی جان الان که جایی باز نیست شما فردا راهیه منطقه هستی. من خودم براش می خرم. گفت نه دخترم الان می خواد. اونم از دست من خودم براش میگیرم شاید دیگه نتونم... متوجه حرفش شدم گفتم اِن شاءالله به سلامتی میای سری بعد حسابی برامون تلافی میکنی خندید و رفتیم. این خیابون اون خیابون دنبال جگرکی چند جایی بسته بود و گفتم خودتو اذیت نکن گفت نه اِن شاءالله یه جای باز پیدا میشه خیابون خودمونو داشتیم به سمت امام حسین می رفتیم که دیدیم جگرکی داره مغازه شو می بنده سریع از ماشین پیاده شد و به صاحب مغازه گفت برای دخترم جگر می خوام صاحب مغازه رفت که آماده کنه اومد سمت ماشین نغمه رو بغل کرد و برد تو مغازه گفت هر چی دخترم بخواد اگر از زیر سنگ هم شده براش تهیه میکنم اینکه جگره چیزی نیست ... ‌ کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar