📖•
رمانِ پریوحش
🌾•
#پارت_دویست_بیست_یک
قفس تنگ بود و تکان های پی در پی ماشین، بدنم را به میله ها می کوبید.
خسته بودم و به شدت زخمی!
با وجود پانسمان اما هنوز زخم پایم به شدت می سوخت.
تک بوقی زده شد و این علامت آرژان بود.
ساعت نداشتم و مجبور بودم که اعداد را بشمارم. گفته بود پنج دقیقه پس از تک بوقی که میزند، سرعت ماشینرا سست می کند تا به راحتی بتوانم فرار کنم. خودش هم در قفس را باز کرده بود.
اگر از این مخمصه جان سالم به در می بردم قطعا مدیون آرژان بودم.
پنج دقیقه شد و طبق قرارمان سرعت ماشین پایینتر آمد. در قفس را هول دادم و پرده ی برزنتی را کنار زدم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود و تاریک و روشنای آسمان کمی وهم انگیز می نمود.
در یک حرکت سریع خودم را از پشت به حاشیه ی جاده انداختم. کمرم ضرب دید اما دردش چون درد زخم پایم جان درآور نبود!
ضعف داشتم و سوزش و داغی پلک هایم خبر از تبم می داد و این ناشی از چرک زخم پایم بود.
ارژان شماره ی سرگرد را از من گرفته بود و قرار بود پس از فرارم خودش به سرگرد علامت بدهد. سرگرد هم گفته بود که ماشینشان با فاصله از آن ها در حرکت است و به محض فرارم به سراغم می آید.
خود را به بوته های خودروی کنار جاده که به گمانم نامشان در کتاب جغرافیای سال های مدرسه "استپ" عنوان شده بود، رساندم تا در برابر باد محافظم باشند. هرچه منتظر ماندم خبری از سرگرد و گروه نجاتم نشد! کم کم چشمانم به سمت بسته شدن شتافت و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم که احساس کردم از زمین فاصله دارم. چشمانم را باز کردم و صورت مقداد را دیدم. تکانی به خود دادم تا رهایم کند. وقتی چشمان بازم را دید، سرعتش را بیشتر کرد.
_یه ساعته دارم دنبالت می گردم دختر.
صدا، صدای مقداد نبود... صدای سرگرد...
نفهمیدم چه شد که دوباره خوابم برد.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•