💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
علی بن مهزیار نقل میکند: من بیـست
مرتبه به حج بیــــتالله الحـــرام مشــرف
شــــدم و در تمام این ســــفرهـــا قصـدم
دیدن مولایم امام زمان(ع) بود،ولی در
این سفرها هرچه بیشتر تفـحص کردم
کمتـــر موفـق به اثــریابی از آن حـــضرت
گـــردیــــدم. بــالاخـــره مـــأیـــوس شـدم و
تصمیم گرفتم که دیگر به مــــکـــه نروم.
وقتی که دوســتان عازم مــکه بـودند،به
من گفتند مگر امسال به مکــه مشــرف
نمی شوی ؟ گفــتم : نه
امـسال گرفتاریـــهایی دارم وقصد رفتن
به مکه را ندارم.
شـــبی در عـــالم خواب شنـــیدم کـــسی
میگوید: ای عـلی بن ابراهیم، خــداوند
به تو فـرمان داده که امسال را نیز حج
کنی.
آن شب را هـر طور بود به صبح آوردم،
و با امیـــدی مهـیای سفر شدم، وقــتی
رفقـــا مرا دیدند تعجـب کردند، ولی به
آنهاازعلت تغییرعقیدهام چیزینگـفتم.
شب و روز مراقـب موسم حج بودم تا
آنــــکه موســـم حج فرارسیـــد و کـارم را
آماده کرده،با دوسـتان به آهنـگ حـج،
رهسپار مدینه شدم.چون بهسـرزمـین
مدینهرسیدمازبازمانــدگان امامحــسن
عســـکری(ع)جویا شــدم، اثری از آنــها
نیـــافتم و خـــبری نگرفتم. در آنجا نـیز
پیوسته دراینباره فکر میکردم تا آنـــکه
به قصد مکه از مـــدینه خــــارج شـــدم.
پس به سرزمین حجفه رسـیدم ویـــک
روز در آنجـــا مانـدم. درمسـجد جــحـفه
نمــاز گزاردم، سپــس صــورت به خـاک
نهاده وبرای تشرف خدمت اولاد امــام
یازدهم(ع)بهدرگاه خداوندمتـعال دعـا
و تضرع فراوان کردم.
آنگاهبهسمت عسفان واز آنجا به مـکـه
رفتم و چندروزی در آنجا مانــدم و بــه
طواف خانة خدا و اعتکاف در مســجـد
الحــــرام پرداخــتم.پس از اعمال حــج،
دائــــماً در گوشــة مسجد الحرام تــنــها
مینشستموفکرمیکردم.گاهیبا خـودم
می گفــــتم، آیا خوابم راســـت بــوده یا
خیــــــالاتی بـــوده اسـت که در خــــواب
دیدهام.
شبی در مطاف، جوان زیـــبا و خــوش
بویی را دیدمکه بهآرامی راهمـــیــرود و
دراطراف خانه خداطواف میکنـد.دلـــم
متوجهاو شد.برخاستم و بهجـانـــب او
رفتم.تامتوجهمنشد،پرسـید ازمـــردم
کجایی؟گفتم: از اهل عراقم.پرســـید:
کـدام عــــراق؟ گفتم: اهواز.پرســــــیـد:
خصیب (ابن خصیب) را میشناسـی؟
گفتم:خدا او رارحمت کندازدنـیا رفت.
گفت: خـــــــدا او را رحمـت فــرماید که
شبها را بیـدار بود و بسیار به درگـاه
خداونـــد مینالید و اشکش پـیــوســـته
جاری بود.
آنگاه پرسید:علیبنابراهیـممـهزیار را
میشناسی؟ گفتم:بله خودم هستم.
گفت: ای ابوالحسن! خدا تو را حفـظ
کند.علامتیراکه میانتو وامامحـسن
عســـکری(ع) بود چـــه کردی؟
گفتم:اینک نزدمـن است.گفت آن را
بیرون آور. پس دست درجیب کردم
و آنـــرا در آوردم.
پایان بخش دوم
ادامه دارد...
📚کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔
@kheymeh313