عزیزِ من ؛
همچنان دلِ من برایِ تو تنگ میشود اما عادت
کردهام در کنارِ دلتنگی به کارهایم برسم ،
مثلا من و دلتنگی کنارِ هم قربآنی پلی میکنیمُ آشپزی میکنیم،
آخر شبهآ به من سر میزند در آغوشِ هم اشک میریزیم،
کنار من میخوآبد و با هم کتاب میخوانیم، گاهی هم رویِ
شانههایم هقهق میکند، بودنت را تصور میکنم و
برایت چای میریزم و از نبودنت برایت میگویم ،
و ناگهان یادم میآید کنارِ من نیستی و آنکه کنارِ من است
خیآلِ بودنِ توست، حجمِ عظیمی از بغض به سمتِ من هجوم
میآورد و گوشهیِ اتاق پیراهنت را در آغوش میکشم و اشک میریزم .
بله عزیزِ من روزهایم همینگونه میگذرد، از تو چخبر ؟