📗کتاب «سکوت شکسته»
🌹براساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷علی ابن ابیطالب(علیه السلام) در دفاع مقدس
📝به قلم: سیدهادی سعادتمند 20 🔽
🌷🌷ادامه قسمت بیستم
⚪️در فاصلهای که محمد جبهه بود، من هم در برنامههای آموزش نظامی و دفاع شخصی که در مسجد برگزار میشد، شرکت میکردم. خیلی زود توانستم با چشم بسته اسلحه ژـ ۳ را بازو بست کنم. از آن جا که همیشه درمحیط کارگاه بودم، و توانایی جسمی خوبی داشتم. دورههای آموزش رزمی کاراته و جودو را هم پشت سرگذاشته بودم.
🌹 فروردین ۱۳۶۱،عصر یک روز بهاری در جواب پدرم که گفت:« تا محمد نیاد، نمیشه»، گفتم:«اون داره وظیفه خودش رو انجام میده»
آقام در جواب من چند صلوات فرستاد. یک ساعتی به مغرب مانده بود. زودتر ازهمیشه رفت به مسجد. وقتی برگشت، گفت:« برگهات رو بیار، امضا کنم.»
تمام شب بیدار بودم و گریه میکردم. دعا میکردم که شرمنده لطف پدرم نشوم.
⚪️همه چیز دست به دست هم داده بود تا با سرعت به یک نیروی رزمی تبدیل بشوم. خیلی زود وارد پادگان ۲۱ حمزه سیدالشهدا در شرق تهران شدم که محل آموزش نیروهای رزمنده بسیج بود. دوره آموزشی ۴۵روزه را در بیست روز جمع کردند.
🌹مربی تاکتیک دوره ما خیلی حرفهای بود. من به شدت تحت تأثیر تواناییهایش قرارگرفتم. از آن جا که بهش علاقه پیدا کرده بودم، تمام سعی خودم را میکردم تا در زمان تمرینهای سخت، رضایتش را جلب کنم.
⚪️ دوره آموزشی اگرچه به دلیل نیاز به نیرو برای شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر، کوتاه و خلاصه شده بود، اما کار آموزش خیلی دقیق و صحیح پیش میرفت. مرخصی ۲۴ ساعته میان دوره به مرخصی پایان دوره تبدیل شد. بعد از مرخصی، وقتی به پادگان برگشتیم، فرمانده آموزش در جمع ما حاضر شد و گفت:«تا چند ساعت دیگه با هواپیما به منطقه اعزام میشیم. هرکس آمادگی نداره، خودش رو به دفتر فرماندهی پادگان معرفی کنه، مابقی هم سریع لباس و پوتین تحویل بگیرید و آماده اعزام بشید.»
🌹وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. بدون هیچ تشریفاتی با اتوبوس تا کنار هواپیمای باری رفتیم. من و اکثر بچهها برای اولین بار بود که هواپیما را از نزدیک میدیدیم. حدود ۷۰۰ نفر، همه سوار هواپیمایی
شدیم که صندلی نداشت. کف هواپیما نشستیم و با هر حرکت، موج ایجاد میشد و روی هم میریختیم.
⚪️وارد خوزستان و فرودگاه امیدیه شدیم. همانجا پس از سازماندهی، تجهیزات خود را تحویل گرفتیم. نیروهای ارتش و سپاه با هم ادغام بودند.اسلحههای کلاشینکف را تحویل مان دادند که معلوم بود به تازگی وارد منطقه شده و غرق در گریس بود. چند ساعتی برای تمیز کردنش وقت گذاشتیم.
🌹هدف از عملیات بیتالمقدس، آزادسازی شهر خرمشهر بود که از تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در چندین مرحله انجام شد. در سوم خرداد ۱۳۶۱ به پیروزی قطعی رسیدیم و خرمشهر آزاد شد.
⚪️چند گردان، مرکب از نیروهای ارتش، سپاه و بسیج شکل گرفت. سازماندهی به سرعت انجام شد. ما باید وارد مراحل بعدی عملیات میشدیم. گردان ما پشت کارون قرار گرفت. از کارون گذشتیم وارد جاده اهواز- خرمشهر شدیم. شب اول، بیشتر از ده کیلومتر پیشروی داشتیم. در مراحل بعدی عملیات که با فاصله زمانی انجام شد، سمت جاده شلمچه پیشروی داشتیم.
🌹اولین صحنههایی که در منطقه جنگی دیدم و در خاطرم مانده، دستگاههای لودر و بلدوزرهایی بود که نشان جهاد سازندگی روی آن بود. به دلیل نیاز جنگ، جهاد سازندگی فعالیت عمرانی مناطق محروم را رها کرده بود و تجهیزات خود را به جبهه اعزام میکرد و در حال درست کردن خاکریز بود.
⚪️تا این لحظه صدای انفجار را با فاصله و از دور شنیده بودیم. روزهای اول فهمی از انفجار گلوله نداشتیم که اگر در نزدیکی ما به زمین بخورد، چه اتفاقی میافتد. بیشتر تماشاگر بودیم. فرمانده ما میگفت:« تانکهای عراقی آماده انجام ضدحمله میشوند.» توپ های ۱۰۶ ارتش پشت خاکریز قرار میگرفتند و تانکهای دشمن را متوقف میکردند. در چند روز گذشته هر چه پیش میرفتیم، پا جای پای نیروهایی میگذاشتیم که قبل از ما آن منطقه را به تصرف درآورده بودند.
🌷🌷ادامه دارد ....