جلسه تمام شد. سام و مازیار رفتند و با بابک مشغول عقد قرارداد و پیش پرداخت و این موضوعات شدند. اما ثریا خودش را برای جلسه دوم که یک پدر و دختر بودند آماده میکرد که حلما وارد شد و گفت: خانم! آقا و خانمِ طالعی تشریف آوردند. ثریا به اتاقی رفت که اون پدر و دختر بودند. هردوشون رو در آغوش گرفت و نشستند و شروع به گفتگو کردند. شبنم که دختری حدودا بیست و سه چهار ساله و لاغر اندام با دندون های سیمکشی شده بود گفت: پدرم خیلی از شما تعریف کرد. دو باری که قبلا شما رو دیدم، اینقدر کوتاه بود که فرصت آشنایی بیشتر نداشتیم. ثریا با لبخند و نوعِ خاصی از مهربانی گفت: من فقط تو رو کم داشتم. شبنم طالعی. میخوامت. میخوام کارو برام تموم کنی. میخوام صدا و تصویر ما باشی تو کل دنیا. شبنم در حالی که دستش تو دستان ثریا بود گفت: جانم قربونت برم ... بگو ... بگو چیکار کنم؟ ثریا گفت: تو بابات متخصص شبکه سازیه. متخصص متصل کردنِ شبه جزیره ها به هم. ازت دو تا خواهش دارم. شبنم گفت: جانم فدات شم! ثریا گفت: اولا میخوام بذاری بابات برگرده ایران. زندیان هم برگشته. ثابتی هم این هفته یا هفته دیگه برمیگرده. فقط مونده بابای تو. من تو ایران به کمکش نیاز دارم. اصل گفته دیگه نمیتونم. راس میگه. پیر شده. میخواد بابای تو رو بذاره جای خودش. فقط ازت میخوام به خاطر بی کس و کار نموندن همه اون بهایی هایی که جونشون گرفتند کفِ دستشون، اجازه بدی بابات برگرده ایران. شبنم که معلوم بود داره غصه میخوره گفت: جونش ضمانت میکنید؟ ثریا گفت: پرونده بابات سفیده. هیچی هیچ جا ازش نیست. سپردم استعلام کردند. خیالت راحت. شبم نگاهی به باباش کرد و بعدش دوباره رو به طرف ثریا کرد و گفت: و دومیش؟! ثریا گفت: اولیشو به بابات گفته بودم و بابات گفته بود دلِ دخترمو به دست بیارین تا نگرانم نباشه و راضی باشه. اما دومی رو که میخوام بگم، حتی به باباتم نگفتم و اولین بار هست که میخوام در حضور بابات، تو چشمای دخترش نگاه کنم و ... شبنم لبخندی زد و دستای ثریا رو محکمتر گرفت و گفت: بگو عزیزدلم! ثریا نگاهی به بابای شبنم انداخت. بعدش به چشمای شبنم زل زد و رُک تو چشماش گفت: خودتو میخوام. میخوام بابات بره و شبنم طالعی بشه همه کَسِ خودم. شبنم با من ازدواج میکنی؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour