دو ساعت گذشت. مجید رفت رو خط محمد و گفت: سلام قربان. وقتتون بخیر. محمد: تشکر. چه خبرا آقا مجید؟ مجید گفت: آقا شما مطمئنید که امروز عصر خبرایی هست؟ محمد جواب داد: شک ندارم. چطور؟ مجید گفت: من هیچ نشانه خاصی نمیبینم. شاید یه جای دیگه است! محمد: مثلا کجا؟ محمد در حال صحبت با مجید بود که سعید سراسیمه وارد شد و گفت: قربان لطفا تشریف بیارید! محمد بدون خدافظی گوشیو گذاشت روش و دنبال سر سعید رفت. وارد اتاق مانیتورینگ شدند. سعید روی دوربین برج میلاد زوم کرد. محمد دید دو تا دختر بالای برج میلاد هستند. هر دوشون در حال برهنه شدن هستند. دوربین ها را زوم کرد. دید درهای شیشه ای پشت سرشون رو قفل کردند و هیچ کس نمیتونه اونا را کنترل کنه. دخترا لحظه به لحظه وضع پوششون بدتر میشد. محمد فورا بیسیم رو برداشت و متصل شد به یکی از بچه ها که همون اطراف بود. گفت: چه خبره؟ -قربان چون فاصله زیادی تا زمین دارند و زاویه بدی هم ایستادند، خیلی جلب توجه نمیکنه و کسی پایینِ برج جمع نشده. محمد گفت: کسی نیست که از اونا فیلم بگیره؟ -نمیبینم. حداقل در شعاع دویست متری اینجا کسی رو نمیبینم که دوربین دستش باشه. محمد فورا خط رو عوض کرد و رفت رو خط 400. گفت: خانم شما هنوز دنبال مهشید و شبنم هستید؟ 400: سلام قربان. بله. درخدمتم. محمد: اونا کجان؟ 400: وارد بزرگراه حکیم شدند. محمد فورا رفت رو نقشه آنلاین. پرسید: لابد سرعتشون هم زیاده. درسته؟ 400: بله. دارن لایی میکشن و میرن. اتوبان هم خیلی شلوغ نیست. دارن تندتر از حد مجاز میرن. محمد: خب اینا دارن میان به طرف برج میلاد! این دختره هنوز نیومده شروع کرده! رو کرد به سعید و گفت: فورا ماشینشون پیدا کن! سعید چندثانیه بعد، موقعیت ماشین اونا را با دوربین بزرگراه انداخت رو مانتیور چهارم. محمد گفت: خب با این حساب، اگه با این سرعت بیان، سه دقیقه دیگه میرسن برج میلاد! به احتمال قوی شبم قراره از این ماجرا عکس بگیره و به دنیا مخابره کنه! سعید که یه چشمش به دوربین برج بود و یه چشمش هم داشت سرعت بالای ماشین مهشید و شبنم را میدید گفت: چه دستور میدید؟ محمد گفت: حالت این دخترا ... خیلی هم کم سن و سال هستند ... هفده سال دارن اینا؟ سعید گفت: تقریبا! محمد گفت: حالت اینا به خودکشی نمیخوره. اینا منتظر کسی هستند. نگا کن ... یکیشون داره با موبایل حرف میزنه و مدام پایینو نگاه میکنه! سعید گفت: قربان مهشید و شبنم دو دقیقه دیگه وارد فرعی برج میلاد میشن. چیکار کنیم؟ محمد رفت رو خطِ همونی که در موقعیت برج میلاد بود. گفت: کسی از بچه ها هست که در حکیم مستقر باشه؟ -یکی از بچه ها با موتورش داره میاد طرف من! محمد: وصلش کن به من! لحظات داشت تند تند میگذشت و ماشین مهشید و شبنم لحظه به لحظه به فرعی که به طرف برج میلاد میرفت نزدیک و نزدیکتر میشد. -جونم آقا! صدرام. محمد: سلام صدرا. دقیقا کجایی؟ -دارم از حکیم خلاف میام بالا. محمد: نرسیده به خروجی برج میلاد ... حداقل پنجاه متر قبلش ... اقدام کن. -رو چِشم آقا. خودم یا یکی دیگه؟ محمد: هر کدوم سریعتر میشه. فقط زود. سی ثانیه بیشتر وقت نداریم. ضمنا به کسی آسیب نرسه. محمد از دوربین میدید که یه موتوری داره خلاف میاد. فهمید صدراست. صدرا با سرعت هرچه تمامتر در حال خلاف رفتن در مسیر پایین به بالای حکیم بود که یهو همه از دوربینا دیدند چنان موتورو تو سرعت خوابوند و خودش و موتور روی زمین کشیده شدند و با سرعت به طرف یه پژو میرفتند که هر کس رو صندلی بود از هیجان از سر جاش بلند شد! صدرا موتورو ول کرد و موتور با سرعت وحشتناکی به پژو خورد و صدرا هم بعد از اینکه خوب رو زمین غلت خورد، به طرف گاردریل کنار بزرگراه پرت شد. همه ... هر کی این صحنه و هنرنمایی صدرا رو دید با صدای بلند یک وای کشیدند! محمد که چشماش صد تا شده بود رفت رو خطش و گفت: زنده ای تو؟! صدرا همونجوری که رو زمین و کنار گاردریل افتاده بود گفت: آره آقا. پاشم دعوا کنم یا بمیرم مثلا؟ محمد گفت: خدا نکنه بمیری. شیر مادرت حلالت. مَردم دارن میان به طرفت. بذار آمبولانس خودمون بیاد. صدرا: چشم آقا. اینو گفت و دیگه صدایی نیومد. مردم دسته دسته به طرف صدرا اومدند. ترافیکی شد در حد قیامت. محمد دید که ماشین مهشید و شبنم در بدترین وضعیت ممکن ترافیکی گیر کردند. جوری که حتی اگر میخواستند پیاده بشن و ماشینو ول کنند و پیاده بروند، نمیتونستند. در این حد فاصله ها کم بود و همه تو هم قفل شده بودند. محمد رفت رو خطِ نفری که کنار برج میلاد بود. گفت: کجایی؟ -قربان دارم میرم بالا. محمد: زود باش. این دخترا خودکشی نمیکنند. ینی راهی ندارن که خودکشی کنند. اصلا شرایط پرت کردن خودشون هم ندارند. فقط زود خودتو برسون بالا. -چشم. قربان صدرا چیزیش نشد؟ محمد: نه. چطور؟ -هیچی. خدا را شکر. فعلا. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour