-ینی چی شروع شد؟ راس میگم!
-من نپرسیدم حالت چطوره؟ احوالپرسی نکردم؟
-کم بود. بیشترش کن.
-اونم چشم.
-اونم چشم؟ منت میذاری؟ واقعا که!
-الان منت گذاشتم؟ اصلا میخوای قطعش کنم راحت شی؟
-اگه دنبال بهانه هستی آره. قطعش کن. ویییش. همش منتظرشم بیاد. نمیاد و وقتی هم زنگ میزنه، از پیاز و پیازچه حرف میزنه و میپرسه الا حال و روز من!
محمد با خنده پرسید: مگه ماشالله حال و روزت چشه؟ درجوار حضرت عبدالعظیم حسنی نیستی؟ که هستی! سید الکریم! همسایه خونه حاج خانم و حاج احمد آغا نیستی که هستی! بچه ها به این خوبی!
-لابد شوهر به این ماهی! نه! بگو! تعارف نکن.
-میدونستی تلفونامون شنود میشه؟
-خب بشه! بذار بدونن چطور آدمی هستی! بذار لااقل شاید از برکت این تماس و حرفای من، یکی پاشه بره دو تا نون سنگک بخره و بیاره تا ضعف نکنی! والا.
-خانمی!
-بعله!
-بعله نه. خانمی!
-بفرمایید!
-اذیت نکن. خانمی!
-جانم!
-بهت حسودیم میشه!
-به چیم حسودیت میشه؟ لابد به شوهرم!
محمد با قهقهه بلند گفت: آره. بخدا میخواستم همینو بگم!
-همیشه میدونم سر کارم میذاریا. ولی نمیدونم چرا بازم تحویلت میگیرم!
هنوز مکالمه محمد و خانمش تموم نشده بود که یکی در زد. محمد گفت: بفرمایید!
سعید با عجله اومد داخل و گفت: قربان لطفا تشریف بیارین.
محمد مثل فنر از سر جاش بلند شد. همین طور که خم شده بود که گوشیو قطع کنه و بذاره تو کشو کمدش و بره، به خانمش گفت: باید برم. به خدا سپردمت. یاعلی.
حتی فرصت نشد خانمش جواب خدافظیشو بده. فورا گوشیو گذاشت تو کشو و رفت.
وقتی به سالن رسید، سعید گفت: دو تا عکس، دو دقیقه پیش رفته رو صفحه بی بی سی و دو تا از خبرگزاری های رسمی انگلیس!
محمد پرسید: عکس از همین زنی که خودسوزی کرد؟!
سعید گفت: بله! کیفیت و زاویه عکس ها با کل عکس و فیلما که تا الان پخش شده، متفاوته و خیلی بالاتره!
محمد پرسید: دوتاش از خیابونه؟ وقتی که جنازه زنه وسط خیابون بوده؟
سعید گفت: نه! یکیش از بخش سوختگی بیمارستان و دومیش هم از سردخونه است!!!
محمد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: راس میگی سعید؟!
سعید اشاره کرد به یکی از بچه ها. اون بنده خدا رو به محمد گفت: ما شک نداریم که این عکسارو شبنم گرفته! فقط اون اینجوری بلده حرفه ای سرِ جنازه ها حاضر بشه و حرفه ای عکس بگیره و حرفه ای ارسال کنه و اونا هم فورا بفرستند آنتن و جهانیش کنن! به اسم خودِ شبنم ... به عنوان خبرنگار بدون مرز!
محمد فورا گفت: کدوم بیمارستانه؟ فورا وصل کن حراست بیمارستان!
سعید فورا مشغول شد. محمد رفت پشت خطِ صدرا: صدرا کجایی؟
صدرا گفت: تو خیابون آقا. آقا روم سیاه!
محمد گفت: اصلا این حرفو نزن. پیش میاد. تو امروز یه بار جونتو گذاشتی کف دستت!
صدرا گفت: نوکرم آقا. ببخشید. نفهمیدم چی شد یهو دختره گذاشت و رفت!
محمد گفت: ببین! الان وقت این حرفا نیست. هنوز نیم ساعت نیست که از خبر خودسوزی خانمه گذشته که شبنم دو تا عکس حرفه ای فرستاده و اونا هم فورا پخش کردند. بیمارستانی که خانمه رو بردند، بخاطر هجوم جمعیت بستند و به احتمال نود درصد شبنم هنوز اونجاست. دو تا چاراه بیشتر با تو فاصله نداره. ببینم چیکار میکنی؟
صدرا: رفتم آقا. به هر قیمتی شده پیداش میکنم.
محمد گفت: تمام دسترسی هاش قطع کرده. گوشی. خط و نت و همه چیش. کاملا هوشیاره. زود باش صدرا ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour