🌹روزها گذشت و گنجشک غمگین به خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: می آید...من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش در خود نگه می دارد. 💁‍♂️سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند. 👌گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. 😔گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیای تو را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. 😳سکوتی بر عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. 🌹خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. 👈گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. 💖خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی. 😢اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. https://eitaa.com/khobastbedaniem