قسمت۴۷ روز بعد صبح زود حرکت کردیم سمت نجف همش در فکر شهادت پسر این خانوم بودم شهید محمد! احساس میکردم همه ی این ها تلنگر هستند! برای من مطمئن بودم ! این اتفاق ها بی حکمت نیست! حدود ساعت12 ظهر رسیدیم نجف هوا خیلی گرم بود برعکس ان موقع هوا سرد بود! پیاده شدیم نزدیک اذان هم بود!! خیلی دوست داشتم به وادی السلام برم زیارت قبر هادی! با یوسف هماهنگ کردم که مامان و باباو عمه و شوهر عمه و محمد حسن در حرم بمانند تا ما برویم وادی السلام زیارت شهدا و برگردیم! بعد از خواندن نماز گفتن! در حرم امام علی علیه السلام صحن به اسم حضرت زهرا س و مختص به حضرت زهرا س در حال ساختن است! یاد گمنامی حضرت زهرا افتادم! رفتیم برای زیارت خلوت بود کسی زیاد در حرم نمی ماند به دلیل گرمی هوا! بعد از زیارت دو رکعت نماز برای شهید محمد و شهید هادی خواندم! مادر شهید محمد گفت پسرش در وادی السلام دفن شده ! به یوسف سپردم سر مزار شهید محمد هم برویم! یک ماشین گرفتیم من و یوسف و رقیه و محمد حسین تاکسی مارا برد وادی السلام چقد زود گذشت من با نفیسه خانوم و اقا سید به مزار شهید هادی اومدیم قبرش کمی خاکی بود بطری اب گرفتم و قبرش را شستم خاکی رو عکسش را هم تمیز کردم محمد حسین و.یوسف رفتند دنبال مزار شهید محمد! من و رقیه ماندیم کنار قبر هادی تو دلم حرف میزدم: سلام بردار هادی سلام هادی قلبم باز ما را دعوت کردی مزارت! یادت می اید اخرین بار چقدر سر قبرت گریه کردم!؟ چقد دلم برای زیارت مزارت تنگ شده! بعد از کلی دردل از مزار هادی خداحافظی کردم و گفتم: به امید دیدار برادر. هادی! یوسف صدا زد که قبر شهید محمد را پیدا کرد! مزار ساده نوشته بودند شهید مدافع الحرمین محمد السعدی بهش گفتم: خوشا بحالت به با خاندان ال محمد ص محشور شدی دعا کن بتوانیم راهت را ادامه دهیم! بعد شستنه قبرش! از وادی السلام امدیم بیرون! تاکسی گرفتیم و برگشتیم حرم امام علی علیه السلام گفتن تا عصر اینجا هستیم! میخواستیم بیشتر بمانیم ولی هوا خیلی گرم بود!