قسمت ۸۷ یک لحظه سرجام خشکم زد! چجور من فراموش کردم!! وای خدا جلو چشمم مامان و بابا نه نه بود! امروز تولدم بود هفف چقد زود گذشت22سالم شد روم رو برگردوندم رو به یوسف با خنده عمیق نگاهم میکرد +چیکار کردی؟ _هیچی بابا انجام وظیفه بیا بریم! منتظرن رفتم نزدیک بابام منو بغل کرد و بوسید مامان هم همینطور! یوسف هم محکم بغلم کرد! تولدت مبارک! زیر سایه حضرت زهرا س ان شاءالله کنار هم نشستیم! یک کیک خوشکل کوچولو که روش شمع22سالگی بود! بغضم گرفته بود یهو یکی از پشت چشام رو گرفت دستاش سرد و نرم بودن! اول محکم بوسم کرد بعد دستاش رو برداشت فهمیدم هانیه است! با ذوق لبخند زد آروم تو گوشم گفت:ما اینیم دیگه... مامانت زنگ زد! همه دور هم بودیم خیلی بهم خوش گذشت! یوسف یکم موند بعد رفت چون هانیه هم بود موقع باز کردن کادو ها بود بابا از جاش بلند شد از تو کتش یک پاکت در اورد داد بهم ! +مبارک باشه دخترم پاکت رو باز کردم از تعجب چشام از حدقه زدن بیرون برامون بلیط کربلا گرفته! از ذوق اشکام سرازیر شد هانیه برام عبا اورده بود! نه نه پول داد یوسف خبری ازش نبود می دونستم یچیزی تو سرش میگذره! فکر اینکه دوباره قراره برم کربلا دیونم کرده بود! خلاصه برگشتیم خونه اون شب انقدر خوشحال نشده بودم تا این حد شدت خوشحالی عین بچه ایی که بهش اب نبات داده بودن بخاطرش ذوق زده بودم رو میز مطالعه ام نشسته بودم که در اتاقم رو زدن +بفرما در باز شد رومو برگردوندم دیدم یوسفه! _اع سلام +سلام _کجا غیبت زد؟ +اجازه میدی بیام تو بعد بگم خو!! خندیدم گفتم بفرما خب ! +حالا بگو کجا بودی؟ _اممم بزار بعد +باشه،پس برای چی اومدی؟ _میخوام به مامان بگی جواب من به اون دختره مثبته میتونه بهشون زنگ بزنه! +واییی خدااا جدی میگی یوسف!! _دختر اروم تررر چرا اینطور میکنی! مامان اومد داخل اتاق ~چتونه شماها!؟ +مامان یوسف جوابش مثبته! _دختره دهن لق گفتم الان بگو زدیم زیر خنده یوسف از خجالت اب شد مامان یوسف بوسید و گفت: باشه فردا به مامان نرگس زنگ میزنم خبرشون میکنم که ان شاءالله نوبت ازمایش بگیریم الهی موفق باشید _ممنون