روزی داخل ماشین یکی از دوستان بودیم که همسرش به او زنگ زد. دخترش گوشی را گرفت و با پدرش حرف زد...
بعد از تمام شدن مکالمه، محمدقاسم رو به آن دختر کرد و با حالتی محزون گفت: بابات بود؟!!
آن وقت گفت ولی من بابا ندارم؛ آخه بابام شهید شده...
💠آنقدر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تو کجایی پدرم ...؟!
💠آنقدر حسرت دیدار تو دارم که نگو ...
بس که دل تنگ تواَم، از سر شب تا حالا ...
آنقدر بوسه به تصویر تو دادم که نگو ...
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم!
💠آنقدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد تو آرامش من...!
امشب از کوچه دل تنگی من می گذری؟!
جانِ من زود بیا!
بغلم کن پدرم...!
💠آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو ...
به خدا دل تنگم!😞
رو به رویم بنشینی کافی است!
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور ولی، من تو را می بوسم😔
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو...
😭💔😭💔😭💔😭💔😭
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani