راه اندازی دسته عزداری برای امام حسین (ع) از سنین نوجوانی پسرم اهل مطالعه و خواندن کتاب از کودکی بود، برنامه دعا خواندن و زیارت عاشورا را همراه با صبحانه راه می‌انداخت. حتی وسایل ساده‌ای رابه عنوان طبل و سنج قرار داده و بچه‌های محل را دور خودش جمع می‌کرد و به عزاداری می‌پرداخت. می‌گفت:ما برای شهدا و امام حسین (ع) طبل سنج می‌زنیم. بعد‌ها که بزرگتر شد؛ یکی از برنامه‌های همیشگی وی حضور در دسته‌های عزاداری به همراه دوستانش بود.در دوران دبستان نماز می‌خواند و اهل اقامه نماز اول وقت بود همیشه مورد تشویق مسئولان مدرسه قرارمی‌گرفت. فرزندم از دوران نوجوانی متدین و به دنبال یادگیری بود، نوار سخنرانی‌های مرحوم کافی که در مهدیه تهران سخنرانی می‌کرد را گوش می‌داد. سحر خیز و اهل نماز اول وقت بود. من که مادرش بودم هیچ وقت نتوانستم زودتر از داود برای نماز صبح بیدار شوم. هر وقت می‌خواستم برای نماز صبح بیدار شوم می‌دیدم داود قبل از من بیدار شده و دارد نماز می‌خواند. زیارت مکان‌های مذهبی و نیز زیارت مرقد «علی بن مهیار» در اهواز از برنامه‌های اصلی زندگی وی بود، همیشه به ویژه درایام ویژه مناجات و دعا در ماه‌های خاص همانند رجب، شعبان و رمضان هیچ وقت از یاد نمی‌برد. شال سبزی که داود در مداحی‌ها و روضه امام حسین (ع) همیشه دور گردنش بود و در روضه خوانی و مجالس عزا شرکت می‌کرد. فرزندم 18 سالگی دیپلم گرفت، بسیجی بود، همیشه بیشتر از سنش می‌فهمید و خیلی اندیشه‌های بزرگی در سر داشت و خیلی خوب هم توانست مسیر زندگی خود را انتخاب کند. تشکیل خانواده  در 21 سالگی ازدواج کرد، زندگی ساده و به دوراز تجملات و تشریفات خود را به همراه همسرش آغاز کردند. نتیجه این زندگی مشترک 2 فرزند است؛ فاطمه و محسن یادگارهای داود هستند. داود با من خیلی ارتباط صمیمانه‌ای داشت و همیشه پایه مسافرت بود. به گذشت کردن و شرکت در مجالس عزاداری امام حسین (ع) تاکید داشت. فرزندم علاقه به شرکت در جلسات آیت الله شوشتری و آیت الله شفیعی داشت همیشه به خانواده یتیمان و مستضعفان کمک می‌کرد مکبر، مداح و قرآن خوان بود. همیشه فرزندم با هدیه وگلی وارد خانه می‌شد داود خیلی خوش سلیقه و با فکربود هدایای کوچک، ولی زیبا و با سلیقه‌ای تهیه می‌کرد و با خود می‌آورد به عنوان نمونه یک بار با گلدانی کوچک تزیینی و بار دیگرگردن بند میخکی معطر و زیبا تهیه کرده بود، خلاصه این قدر با محبت بود که بدون هدیه به خانه نمی‌آمد. خیلی با محبت و عاطفی بود، هر روز صبح ساعت 11 تلفنی با هم حرف می‌زدیم و احوالم را می‌پرسید از کار‌هایی که انجام می‌دادم و با هم دردل می‌کردیم و بعدازظهر‌ها ساعت 3 و نیم تماس می‌گرفت و اگر مشکلی و کاری بود به داود می‌گفتم سنگ صبورم بود هیچ کس همانند داود برای من نمی‌شود. آن صحبت و درددل‌ها ویژه پسرم بود و به کس دیگری نمی‌گویم.