هدایت شده از a. MalekI
روایت هایی از همسر شهید محمد اسماعیل حیدری بعد از 12 سال فقط نامش را در روزنامه دیدم... علی اکبر ملکی- سخن گفتن از ایثار و مقاومت بر روی کاغذ و گذر از دو راهی لذت‌های دنیوی برای رسیدن به عبودیت و بندگی خدا خیلی راحت است و آسان، ولی وقتی پای عمل به میان می‌آید تعداد انگشت شماری هستند که بتوانند برای آرمان های شان از دنیا گذر کنند.بسaیاری از والدین شهدا و همسران شان با خود هزاران خاطره از لحظه‌های ناب زندگی با عزیزان شان را دارند که هر چقدر نوشته و گفته شود باز هم کم است.در یک روز گرم تابستانی در بیمارستان واسعی سبزوار به ملاقات همسر و مادری صبور می‌روم که هر از گاهی به علت عفونی شدن ریه‌هایش مدتی را در این بیمارستان بستری می‌شود... ماجرای یک جوان 18 ساله چند ماهی بیشتر از پیروزی انقلاب نمی‌گذشت که جوانی 18 ساله در آستانه اعزام به خدمت سربازی در روستای سلطان‌آباد(مرکز شهرستان خوشاب امروزی) با دختری ازدواج کرد که از او 15 ماه بزرگ تر بود و 40 روز بعد از ازدواج با همسرش او را در کنار عمویش گذاشت و به خدمت سربازی رفت.در حالی که خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود با آغاز جنگ تحمیلی تمام فکر و ذهنش جبهه و جنگ بود و زمانی که خبر آزادی خرمشهر را از رادیو شنید از یک طرف از شادی در پوست خودش نمی‌گنجید و از طرفی دلش غمگین و غصه دار بود.سکینه حیدری، همسر شهید محمد اسماعیل حیدری، با مرور خاطرات آن دوران در حالی که بر روی تخت بیمارستان بستری است، تسبیحش را ‌می چرخاند و می گوید: اسماعیل با خودش فکر می‌کرد با آزادی خرمشهر دوران دفاع مقدس تمام می شود و او از فیض شهادت محروم خواهد شد.بعد از آزادی خرمشهر به دنبال فرصتی می‌گشت تا خودش را به جبهه برساند ولی کار کشاورزی در تابستان اجازه اعزام به او نمی‌داد.زمستان 61 بهترین فرصت برای او بود تا با دوستان دوران سربازی به فکر اعزام به جبهه باشد. ولی هر چقدر تلاش می‌کرد کمتر موفق می‌شد مجوز بگیرد. گویی برای او این اعزام طلسم شده بود و با رفتنش مسئولان موافقت نمی‌کردند.همسرش با بیان این که اسماعیل پول فروش یک کیسه تخمه هندوانه را برای رفت و آمد به شهر برای گرفتن مجوز در زمستان هزینه کرد، گفت: در ابتدا با اعزام 45 روزه برایش موافقت کردند و بعدا به سه ماه افزایش یافت. رضایت نامه امضا شد حیدری با بیان این که دو هفته قبل از نوروز 1362 یک بار مرخصی آمد و دو روز مانده به سال تحویل مجدد به منطقه جنگی برگشت، درباره آخرین دیدارش قبل از اعزام همسرش می گوید: قبل از رفتن تاکید داشت برایش پای ورقه رضایتش را امضا کنم تا در روز قیامت رضایت نامه مرا به فاطمه زهرا(س) ارائه بدهد.همسر شهید حیدری در حالی که نفس عمیقی می‌کشد بغضش را فرو ‌می خورد و می گوید: جوانی و خامی من بود که به جای این که با انگشت سبابه امضا کنم با انگشت کوچکم پای ورقه را امضا کردم و ای کاش با همان انگشت سبابه‌ام پای ورقه را امضا می‌کردم. انتخاب بین دو فاطمه زمانی که پسر عمویم می‌خواست از در خارج شود فاطمه، دختر دو ساله‌ام پای بابایش را گرفت؛ اسماعیل در حالی که با حسرت به او نگاه می‌کرد، گفت: دخترم؛ این جا جایی است که نه از تو می‌توانم بگذرم نه از دختر رسول خدا(ص).آرام دخترم را بغل کرد، بوسید و به من داد و گفت: من از تو به خاطر خدا گذشتم. بعد جعفر شش ماهه‌ام را برداشت و چندین مرتبه بالا انداخت و با او بازی کرد. در حالی که خداحافظی می‌کرد، مادرش به او گفت: پسرم به خاطر فرزندانت این مرتبه را نرو.با همان متانتش برگشت و گفت: مادر جان آیا شما می‌توانید از خدا و پیغمبر(ص)و تکلیفی که امروز دارید بگذرید ؟ مادرش گفت: نه.اسماعیل پاسخ داد: چگونه انتظار دارید من از این ها بگذرم و کشورم را در این وضعیت رها کنم.وقتی از همسر شهید سوال می‌کنم آیا از رفتنش ناراحت شدید یا نه؟ آرام پاسخ داد: نه. من زمانی که هفت ساله بودم مادرم را از دست دادم و می‌دانستم اگر او برود دیگر بر نخواهد گشت. وقتی می‌خواست برود به شوخی گفتم من خداحافظی نکردم، جواب داد: من شما را به خدا می‌سپارم و اگر آسیبی به شما برسه روز قیامت خودم جواب گو هستم.او تمام نگرانی‌اش از نداشتن سرپناه برای ما بود و وقتی دو اتاق در گوشه حیاط درست کرد در حالی که تازه کاهگل شده بود بعد از پنج روز از نقل مکان به این خانه عازم جبهه شد.وقتی روز آخر می‌خواست سوار قطار شود، قبل از رفتنش با عجله یک درخت توت در حیاط این خانه به یادگار کاشت و گفت: دیگران کاشتند ما خوردیم ما می‌کاریم تا دیگران بخورند. 12 سال انتظار