#زرنگی ۱
سلام من ٣٤ سالمه توی ی خانواده تقریبا شلوغ با وضع مالی متوسط بدنیا اومدم توی دوران مجردیم دختر پاکی بودم و مثل خیلی های دیگه با هیچ پسری دوست نشدم از همون اول سرم به کارم بود و کاری به کار کسی نداشتم تا اینکه شوهرم اومد خواستگاریم و جواب مثبت دادم الان ۱۷سال میشه که ازدواج کردم و هیچ حمایتی از طرف خانواده ی شوهرم نشدیم اصلا انگار نه انگار که شوهرم فرزند اون خانواده هست.
اوایل اینقدر اذیتمون کردن که مجبور شدیم بریم سر زمین کشاورزی دوست های شوهرم چادر بزنیم و تا چندماه تو اون شرایط زندگی کنیم. بعدم رفتیم ی خونه خرابه اجاره کردیم که هیچی نداشت تابستون از گرما پارچه خیس می انداختم روم زیر باد پنکه که کمی خنک بشم.
انقدر عذاب کشیدم تو این ۱۷سال که افسردگی شدید گرفتم و حتی به خودکشی هم فکر کردم اما از ترس خدا هرگز انجامش ندادم
شوهرم پسر اول خانواده بود و برای ازدواج پدر و مادرش کمک مون نکردن و خودشونو کنار کشیدن
شوهرم ادم ساده و بی سیاستی بود با اینکه خانواده ش هیچ کمکی به ما نکردن ولی بازم میگفت انقدر خوبی میکنم بهشون تا خودشون متوجه اشتباهشون بشن و با منم خوش رفتاری کنن یادمه برای عروسی برادر شوهرام پدر شوهر مادرشوهرم کلی حمایتشون کردن و هر کاری تونستن انجام دادن به قول معروف سنگ تموم گذاشتن حتی وسایلی که باید داماد میخرید رو بیشتر هم خریدن و مادرشوهرم میگفت مبادا پسرام سرشکسته بشن
ادامه دارد
کپی حرام