خاطره سُفره خونه مامان بزرگ 🤶
خونه قدیم مادربزرگم یه مهمون خونه داشت که دوتا پله میخورد با در چوبی🚪
هر وقت مهمون زیاد داشت این سفره پهن میشد اولین نفر می شِستم سر سفره هی عکسای روی سفره رو نگاه میکردم ,آب تو دهنم جمع میشد 🤤
گاهی اوقات فکر میکردم بوی کباب هم حس میکنم😬
با این همه حال خوب و گشنگی که با دیدن این سفره چند برابر شده بود یکی یکی ظرفای غذا رو میاوردن میزاشتن رو سفره که میدیدم این غذا رو دوست ندارم🤢
زمان ما از این اَدا اُصولا نبود دوست داری یا نداری باید بشینی غذاتو بخوری 🤭
خولاصه با بی میلی قاشق اول رو میخوردم اما همچنان چشمم به دیس کباب روی سفره بود👀
مجبور بودم برای اینکه راحت تر لقمه از گلوم بره پایین از قوه تخیلم کمک بگیرم
حالا چجوری؟؟🤔
الان بهت میگم
اول از همه سعی میکردم به غذام نگاه نکنم، زمانی که قاشق غذا رو بر می داشتم چشم میدوختم به کباب ها و به خودم میگفتم :نفیس فکر کن داری کباب میخوری, تو میتونی🤦♀
بدین گونه تا ته غذام رو میخوردم🤓
برای این روش باید قوه تخیل بالایی داشته باشی تا دمی گوجه بخوری اما فکر کنی داری کباب میخوری 😅
یادش بخیر اون قدیما....
💞 خوشمزه خونه 💞 💒
@khoshmaze_home