قسمت۲۹ با سکوتشان به سرعت از در فاصله گرفته و روی صندلی کنار محدثه نشستم. -چی میگفتن؟ -حالا بهت میگم. هر دو با هم داخل شده و به سمت میز حرکت کردند.محمد پارسا روی صندلی نشست و حمید با اخم های در هم کنارش ایستاد. -خب لطفا اسم هاتون رو بگید تا کارهای ثبت نامتون رو انجام بدم. *** -خیلی گلی حدیث جونم عاشقتم. به ذوق صدایش خندیدم و ابرویی برایش بالا انداختم. -حالا نمیخواد خیلی خر كيف بشی. فکر نکنم بیشتر از یک هفته رابطه مون طول بکشه. با خوشحالی بادی به غبغب انداخت و گفت: -کیارش انقدر جذابه که بعد از یک هفته تازه دلت میخواد بیشتر باهاش وقت بگذرونی. صورتم را جمع کرده و با لحن تمسخر آمیزی جواب را دادم. -اووووه کی میره این همه راهو چه تعریفی هم میکنه ازش خوبه حالا دیدمش. -خداییش جذاب نیست؟ متفکر انگشت به لب گرفتم و گفتم: -بد نیست. اما با سلیقه ی من جور در نمیاد. - بکش بیرون از برق بابا. به کنایه اش که حرصی بیان کرده بود خندیدم و بیشعوری زیرلب برایش زمزمه کردم. ادامه دارد.....