#قسمت_هشتاد_و_سوم 🦋
مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه ماموریت آنها در
#منطقه تمام شد، ارتباط آقای کردی با علی آقا همچنان ادامه پیدا کرد.
دقیقاً با همین رفتار و کردار که از اعتقادش بود، جذب می کرد .
خوب یادم هست از زمانی که وارد تیپ شد هیچ وقت به کسی نگفت بیایید کلاس قرآن بگذارم ، یا چرا
#نماز صبح را به جماعت نمی خوانید .
اهل حرف نبود .
اما قبل از نماز صبح وارد مسجد می شد و تا وقت صبحانه سرگرم تلاوت قرآن بود .
همین حال، بچه ها را دگرگون کرد .
مخصوصاً وقتی که دیدند مسجدی که اکثر اوقات به دلیل وضعیت منطقه همیشه پر از گرد و غبار بوده ،حالا از تمیزی برق می زند و بوی خوش آنجا ، دل آدم را جلا می دهد.
کم کم نماز جماعت هم با شور و شوق عجیبی برقرار شد .
بعد، جلسات قرائت و تفسیر قرآن شروع شد و شکلی به خودش گرفت .
این تاثیر را در نماز جماعت رزمندگان هم به شکلی دیدیم .
آنچنانکه هر روز نزدیک ظهر، علی آقا قبل از اذان وضو می گرفت و به مسجد می رفت . بچه ها وضو گرفتن او را که می دیدند، می فهمیدند وقت نماز است .
شکوه این لحظات ، زمانی بود که می دیدیم قبل از اینکه اذان از بلندگو پخش شود، همه در
#مسجد حاضر بودند.
وضعیت ظاهری این مؤمن را هم اگر بخواهم تشریح کنم اینطوری بود که علی آقا به نظافت خیلی اهمیت می داد .
وقتی از منطقه به کرمان می آمد، می دیدی لباس ساده سفیدی به تن کرده ، بوی خوش و ملایم عطری از او به مشام می رسید.
هیچ وقت ندیدم موی سر و صورتش از یک اندازه مخصوص کوتاه تر یا بلندتر باشد .
برای این کار، شانه سه تیغی خریده بود و همیشه خود را مرتب می کرد.
حرفهایش هم همیشه ساده و پرمعنا بود.
ما می دانستیم علی آقا در عملیات های گذشته یک دستش فلج شده.
بنابراین فکر می کردیم روحیه اش برای انجام بعضی کارها مناسب نیست؛ یا حداقل ، دیگر آن تحرک سابق را ندارد .
اما روزی دیدم همراه مهدی سخی سوار بر موتور می آید .
تعجب کردم ، چون علی آقا از دست چپ ، و مهدی سخی از ناحیه دست راست فلج بود .
پرسیدم : «شما با این وضعیت چطور موتور
سواری می کنید؟»
خندیدند و گفتند: « کلاچ و گاز و ترمز را با همدیگر تقسیم کرده ایم.»
گاهی اوقات ما گم می شویم و نمی توانیم جلوی خودمان را ببینیم. بنابراین کارهایی را انجام می دهیم که ازنظرخودمان هم باعث تعجب است .
این پیش زمینه را می گویم که ذکر کنم علی آقا اهل اسراف نبود . البته هیچ وقت کسی را با زبان منع نکرد، چون می دانست این بچه ها اگر کم و
زیادی هم بکنند ، چون برای خدا می جنگند، نباید با زبان به آنها بگوید .
اما خودش موقع غذا، خرده نان ها را با کف دست جمع می کرد و می خورد . عملا نشان می داد که چگونه باید مصرف کرد.
روزی چندنفر مهمان به سنگر ما آمدند. ظهر گذشته بود و در قابلمه کوچک ما قدری غذا مانده بود، اما فکر کردم غذا کم است فوری رفتم مخابرات تا شاید بتوانم از تدارکات چند قوطی کنسرو بگیرم .
وقتی برگشتم ،دیدم همه از همان قابلمه ای که به چشم ما کوچک بود ، غذایشان را خورده و سیر شده اند .
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿