محمد آقا رازنگهدار، عاقل و صبور بود. حرف پدر و مادرش برای او حجت بود. هیچوقت به آنها «نه» نگفت. وقتی برای مرخصی میآمد و من خواب بودم، مرا بیدار نمیکرد؛ آرام با بچه ها صحبت و بازی میکرد و من وقتی بیدار میشدم و چکمه هایش را از دور میدیدم خیلی خوشحال میشدم. 🌷 💠همسرم وقتی برای آخرین بار به خانه آمدند گفتند: بچه ها امشب، شب آخر است، من دیگر شماها را نخواهم دید. دلم میخواهد امشب با هم خاطرهای بسازیم که هرگز فراموش نکنید. دورهم نشستیم و ایشان شروع کردند به صحبت کردن. 💠یکی یکی از ما میپرسیدند میخواهی چکاره شوی؟ و همه را یک به یک مینوشتند. بعد هم یک نقاشی برای ما کشیدند که صحنه نبرد بود و میدان رزم؛ تانک و تفنگ و پرچم در حال اهتزاز جمهوری اسلامی ایران. ما آنقدر بچه بودیم که معنی کارهای او را نمیفهمیدیم. 💠آن شب شهید تا نیمه های شب با بچه ها بازی کرد؛ بعد همه وسایل خانه را یک به یک بازدید کرد و هر جا خرابی بود درست کرد. 💠آرزوهایش را برای بچه ها روی کاغذ نوشت و برای من وصیت کرد که بچه ها را درست تربیت کنم، از مال حرام پرهیزکرده و نماز را به وقت بخوانیم، صبح هم رفت غسل شهادت کرد و عازم جبهه شد. 💠بعد از چند روز خبر آمد که محمد آقا زخمی شدهاند و در بیمارستانی در تهران هستند. وقتی بالای سرشان رفتیم دیدیم قطع نخاع شده، حرف نمیتواند بزند و ترکش از پشت، قلبش را زخمی کرده و از سینه اش خارج شده بود. درست مثل خوابی که شب قبل از اعزام دیده بود. ایشان بعد از ۸ روز شهید شدند. ✍به روایت همسربزرگوارشهید