بينش اهل حقيقت چو حقيقت بين است در تو بينند حقيقت، که حقيقت اين است‏ من اگر جاهل گمراهم، اگر شيخ طريق قبله‏‌ام روي حسين‌ست وهمينم دين است‏ نه همين روي تودرخواب،چراغ دل ماست هرشبم نورتوشمعي‌ست که بر بالين است‏ ماسِوا عاشق رنگند سواي تو حسين که جبين وکفت ازخون سرت رنگين است‏ خردَلی بار غمت را دل عالم نکشد آه از این بار امانت که عجب سنگین است پيکرت مظهر آيات شد از ناوک تير بدنت مصحف و سيمات مگر ياسين است‏ يادم از پيکر مجروح تو آيد همه شب تا دم صبح که چشمم به رخ پروين است‏ باغ عشق است مگر معرکه‌ء کرببلا که زخونين‌کفنان،غرق گل و نسرين است‏ بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت دهنت باز ببوسم که لبت شيرين است‏ شير، دل آب کند بيند اگر کودکِ شير جاي شيرش به گلو، آب دم زوبين است‏ از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار چون کبوترکه به قهر ازپي اوشاهين است‏ مي‏‌کشد غيرت دينم که بگويم به امم اين جفا بر نبي از امت بي‏‌تمکين است‏