دیده ام چشم به راه و شده دل معدن آه آه ، کی یار سفر کرده، بیاید ز راه کوهی از درد و غم و غصه و اندوه و بلا با غبار قدمش میشود همچون پر کاه پرده بر دیده کشیدیم ز عصیان همه عمر عوض توبه و تقوی شده ایم گرم گناه او نیامد چه کنم،صبح ظهورش نرسید او نیامد که شود بر من بی یار، پناه حسرت دیدن او مانده به چشمان ترم دیده خون شد همه دم،ازسرشب تابه پگاه نه شدازسهم تماشای رخش قسمت ما نه رسید از سر کویش خبری یا که نگاه شرم داریم که از منتظرانش باشیم با وجودیکه که گنه بوده مرا گاه به گاه روز ما گشته زنادیدن تو چون شب تار تیره شد عالم ظلمتکده بی نور تو ماه! سر سودای تو داریم و دلی آشفته از فراقت شود این عمر گرانمایه تباه روزها میگذرد،ازتوخبرنیست که نیست روز عشاق تو چون بخت سیه گشته سیاه اسلام مولایی