می‌ریزد از این غم عرق شرم ز رویم دیگر چه بگویم که شکسته‌ست سبویم ِای کاش که بر آتش جان خاک بریزند! با گریه نشد از غم او دست بشویم حرفی نزد از ماندن و بستم چمدان را انگار خبر داشت که دلبسته اویم بگذر تو هم از قصه عشقی که گذشته‌ست مگذار که از آنچه گذشته‌ست بگویم! بعد از تو مرا هر نفسی آه کشنده‌ست مرگ است که آغوش گشوده‌ست به سویم 👤علی مقیمی 📚جایگاه شهود @kochebagh_sher