🐭موش آهن خوار در روزگاران قدیم بازرگانی قصد سفرکرد، قبل از سفر به خانه دوستش رفت و به او گفت: می خواهد به سفر طولانی برود برای همین 300 کیلو آهن که تمام سرمایه اش است را به امانت نزد او می گذارد، دوست او قبول کردو مرد تمام آهن ها را به خانه او برد و راهی سفر شد. بالاخره یک روز از سفر برگشت و برای پس گرفتن آهن ها نزد دوستش رفت و سراغ آهن ها را گرفت، دوستش سرش را پایین انداخت و گفت: "آهن های تو را داخل یکی از اتاق ها گذاشتم، اما متوجه شدم موش بدجنس هر شب مقداری از آهن ها را با دندان های تیزش کنده و به لانه اش برده است و دیگر خبری از آهن ها در اتاق نبود". مرد بازرگان کمی فکر کردو گفت: راست می گویی موش علاقه خاصی به آهن دارد. چون خسته بود برای استراحت به خانه اش رفت در راه پسر کوچک دوستش در حال بازی بود او را بغل کرد و با خود به خانه برد. پدر پسر بعد از چند ساعت متوجه شد پسرش گم شده است و شروع به سرو صدا کرد و طولی نکشید که تمام مردم شهر خبردارشدند پسر مرد گم شده است. دوست او که در خانه اش بود خبر را شنید ولی به روی خود نیاورد فردای آن روز نزد دوستش رفت او را ناراحت و پریشان دید. بازرگان گفت: اتفاقا دیروز وقتی از خانه شما بیرون رفتم کلاغی را دیدم که بچه ای را به منقار گرفته بود و در آسمان می رفت. مردعصبانی شد و فریاد زد: چرا دروغ می گویی؟ مگر کلاغ به آن کوچکی می تواند بچه ای را بلند کند و ببرد؟ بازرگان خندیدو در جواب او گفت: در شهری که یک موش 300 کیلو آهن می خورد کلاغ هم می تواند بچه ای را به منقار بگیرد و ببرد. مرد که متوجه شد بازرگان همه چیز را می داند، مجبور شد اعتراف کند و از دوستش عذر خواهی کرد و خواست او را ببخشد و گفت: آهن هایت سر جایش است پسرم را بیاور و آهن هارا تحویل بگیر. @kodakan_city