لک لک دانا با دوستان یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند . آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم . کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم . اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند . لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟ ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟ لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود . ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ، همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند . @kodakan_city