یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.توی یک روز قشنگ پرنده های زیبایی پرواز می کردند،یکی از اون پرنده ها عقاب مغرور بود.عقاب مغرور روی یک کنده ی درخت نشست.دید که بعضی از حیوانات دور هم جمع شده اند،پرسید:این جا چه شده است؟ یکی از حیوانات که انجا بود و می دانست چه شده گفت:ما می خواهیم یک مسابقه بر گذار بکنیم. روز بعد که مسابقه برگذار شده بود عقاب رفت توی مسابقه شرکت کرد،رئیس مسابقه که جغد پیر بود،مسابقه را شروع کرد. جغد پیر گفت:هر حیوانی هر هنری که بلد است در این مسابقه نشان بدهد و هر کی در مسابقه ببرد،جایزه می گیرد. اولین حیوان دار کوب بود،او با نوکش روی درخت طرح های زیبایی کشید وهمه برای او دست زدن. نفر دوم مرغ ماهی خوار بود ، او با این که در اب شنا می کرد، سریع سرش را کرد توی اب و یک ماهی را شکار کرد و باز ان را در اب رها کرد و همه برای او دست زدند. نفر هفدهم عقاب بود، او بال زد و شتاب گرفت با چنگال های تیزش موش را در چنگال خودش گرفت اما برای عقاب هیچ کی دست نزد چون با اون کار موش ترسید و گریه کرد عقاب گفت: برای چه برای من دست نمی زنید و جایزه را به من نمی دهید؟ جغد گفت: تو با این کاری که کردی موش را ترساندی. فلامینگو که دی موش دارد گریه می کند، سریع دوید و با منقارش زد به پنچال های عقاب و موش را با قدرت از عقاب گرفت. جغد پایان مسابقه را تعیین کرد و گفت:الان برنده ی مسابقه را مشخص می کنم. وبرنده ی مسابقه را فلامینگو انتخاب کرد. فلامیگو از خجالت سرخ شده بود و از همه تشکر کرد و گفت من این کار را برای جایزه نکردم! جغد گفت: می دانم اما اینرا بخاتر این دادم چون تو موش را با شجاعت نجات دادی. فلامینگو شاد و خندان به خانه رفت. @kodakan_city