🌸 گل همیشه بهار در یک روز آفتابی دانه کوچولو روی چمن نشسته بود و با ناراحتی با خودش گفت: من همش یک جا نشسته ام. دلم میخواهد بروم و جاهای دیگر را ببینم. برای خودم دوست پیدا کنم. چند روز گذشت همین طور که دانه کوچولو نشسته بود چوپانی را دید که همراه با گوسفندانش به طرف چمن زار می آیند. یک گوسفند همان طور که داشت کنار دانه کوچولو علف میخورد، دانه کوچولو چسبید به پشم های گوسفند. دانه کوچولو اولش ترسید، اما بعد که گوسفند راه افتاد به طرف مزرعه دانه کوچولو دیگر نترسید. تازه داشت با ذوق با اطراف نگاه میکرد و پیش خودش می‌گفت چقدر خوب که الان می توانم جاهای بیشتری را ببینم. همان طور که داشت از زیبایی ها لذت می برد گوسفندان به مزرعه رسیدند. وقتی گوسفندان راه می رفتند دانه کوچولو توی باغچه مزرعه افتاد به دور و برش نگاه کرد دید باغچه پر سبزیجات است و آن طرف هم پر از گل های رنگی بود. گل ها شروع کردن با دانه کوچولو حرف زدن گل زر گفت: وای چه دانه کوچولوی قشنگی! تو از کجا آمده ای؟ گل محمدی گفت با من دوست میشی؟ گل بنفشه گفت این باغچه خونه ی همه ما است الان تو هم به ما اضافه شدی و ما میتونیم برای هم دوستای خوبی باشیم. دانه با خوشحالی گفت بله من هم دوست دارم با شما دوست شوم آخه من همیشه تنها بودم ممنون که با خوشرویی از من استقبال کردید. روز ها همین طور می‌گذشت وقتی که دختر کشاورز به گل ها آب می داد دانه کوچولو هم کنار اونا آبیاری می شد. کم کم جوانه زد بزرگ بزرگتر شد و تبدیل به یک گل همیشه بهار زیبا شدـ وقتی که گل داد دانه هایش در باغچه ریخت و باغچه پر از گل های همیشه بهار شد. @kodakan_city