🌼سلام گردو کوچولو سنگِ سفید خمیازه کشید و چشم هایش را باز کرد. درخت گردوی 🌳بالای تپه سلام کرد. سنگ ها جواب ندادند و به گردو گفتند: ساکت باش و بخواب. حالا دوباره درخت 🌳می خواهد همان حرف ها را تکرار کند. سنگِ سفید آهسته سلام کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت. درختِ گردو🌳 با صدای بلند گفت: هزار بار گفتم باز هم می گویم که این سنگِ سفید، سنگ نیست. سنگ ها همه با هم گفتند: پس چرا مثل سنگ ها فقط یک جا نشسته و هیچ کاری نمی کند. سنگِ سفید گفت: من خودم هم احساس می کنم با سنگ ها فرق دارم ولی نمی دانم چه فرقی. درخت 🌳گفت: تو از بس کنار سنگ ها بوده ای و با آنها حرف زده ای، مثل آنها شده ای. تو درون خودت چیزی داری که هیچ سنگی مثل آن را ندارد. سنگ سفید گفت: من که چیزی داخل خودم نمی بینم. درخت🌳 آه کشید و گفت: سنگ بودن جلوی چشم هایت را گرفته. تو نمی توانی آن را ببینی ولی من می بینم. سنگ ها خوابیدند😴 و شروع به خر و پف کردند. سنگ سفید به درخت نگاه کرد و گفت: من همیشه به حرف سنگ ها گوش کردم ولی این بارمی خواهم به حرف تو اعتماد کنم. من هرگز از تو دروغی نشنیده ام پس این بار تصمیم گرفته ام هر کاری تو گفتی انجام بدهم. درخت شاخه اش🌳 را روی سر سنگ کشید و گفت: خودت را به آب برسان و کنار آب بمان. دیگر با سنگ ها کاری نداشته باش. آب به تو کمک می کند. سنگِ سفید خودش را قِل داد و به طرف آب حرکت کرد. او از یک راه پر پیچ و خم رد شد تا به چشمه رسید. سنگِ سفید مدت ها آنجا کنار چشمه ماند. کم کم از میان سنگ 🪨یک برگ سبز جوانه زد🌱 و بزرگ و بزرگ تر شد. درخت گردو🌳 از بالای تپه فریاد کشید: سلام گردو کوچولو. @kodakan_city