🌸 🌸به نام خدای قصه های قشنگ 🌸🌸 آی قصه ،قصه ،قصه ،نون و پنیر و پسته. در یک جنگل سرسبز با درختان کوتاه و بلند🌴🌳🌲،خرسی با بابا و مامانش و خواهرهاو برادرهایش🐻 به خوبی و خوشی زندگی می کرد. آنها داخل یک غار زندگی می کردند.بچه ها شما می فهمید غار کجاست؟ غار یک سوراخ بزرگ داخل کوه است که بعضی از حیوانات مثل خرس ها آنجا زندگی می کنند. هر روز خرسی با خانواده مهربانش به جنگل می رفتند، غذا پیدا می کردند و بازی و گردش می کردند. یک روز صبح زود باباخرسه، از خواب بیدار شد رفت دست و صورتش را بشورد و مسواک بزند،دید خرسی نیست. یعنی خرسی کجا رفته؟ باباخرسه از غار بیرون رفت،این طرف را نگاه کرد خرسی نبود،آن طرف را نگاه کرد خرسی نبود.صدا زد:«خرسی، خرسی، کجایی؟» هیچ صدایی نیامد،باباخرسه نگران شد،رفت تا دنبال خرسی بگردد. با خودش گفت:«خدای مهربان کمکم کن خرسی را پیدا کنم» رفت و رفت تا به یک درخت بزرگ رسید.از پشت درخت صدای گریه می آمد.بله صدای گریه خرسی بود. باباخرسه،خرسی را پیدا کرد و بغلش کرد. خرسی گریه می کرد و می گفت :«آخ پام،آخ پام» خرسی 🐻گفت:«ببخشید بابایی که بدون اجازه از خانه بیرون آمدم،من تو جنگل گم شدم،گرسنه شدم،این کندو عسل🐝 را روی شاخه درخت دیدم ولی خیلی بالا بود ،دستم نمی رسید،می خواستم بروم بالای درخت عسل بردارم،از روی درخت افتادم و پاهایم درد گرفت» بابا خرسه از کندو برای خرسی عسل آورد و خرسی را روی پشتش سوار کرد، چون خرسی پایش آسیب دیده بود و تا خوب شدن پایش نمی توانست راه برود. باباخرسه مهربان گفت:«تنهایی آمدن به جنگل خطرناک است،هر موقع دوست داشتی به جنگل بیایی به من یا مامان خرسه بگو» خرسی و باباخرسه به طرف غار حرکت کردند و عسل های خوشمزه برای بقیه بردند. @kodakan_city