#قصه_متن
هندوانە سحر امیز🍉
احمد آقا مرد خوب و مهربانی بود
اما همیشە غمگین بود و گاهی در تنهای گریە می کرد
چون دختر کوچکش، روژان مریضی بدی داشت و برای مداوای مریضی روژان پول کافی نداشت و کسی هم نبود تا بە او کمک کند.
احمد آقا یک مزرعە داشت کە پر از هندوانە های بزرگ و شیرین بود. کە کنار دریا
چە زیبا قرار دارد.
احمد آقا هر روز صبح برای آبیاری هندوانە هایش بە مزرعە می رفت
او برای ابیاری از آب دریاچە استفادە می کرد.
احمداقا دلش می خواست هندوانە هارا بفروشد وباپولش دخترش را مداوا کند .
یک روز کە احمد آقا بە مرزعە رفت باتعجب دید مردم در مزرعە دور یکی از هندوانە ها جمع شدەاند و هندوانە راتماشا می کنند
یکی از هندوانە ها بسیار بزرگتر شدە بود احمد اقا تعجب کرد،!
باخود گفت: این هندوانە کی اینقدر بزرگ شدە تا حالا کجا بودە؟
پس چرا من ندیدە بودمش؟
هندوانە را باکلی زحمت از بوتە جدا کرد، با خود گفت: این هندوانە را می برم و بین این مردم تقسیم می کنم تا آنها نیز از این هندوانە بزرگ و شیرین بخورند و برای روژان دعا کنند کە حالش خوب شود و تازه، همە بدانند کە هندوانە های من چقدر شیرین و خوشمزە هستند. از هندوانە های من بخرند.
با هزار زحمت و کمک مردم هندوانە را برد کنار مزرعە تا با چاقو ببرد
تا چاقو را بە هندوانە زد، نوری از هندوانە بە بیرون تابید وهندوانە بازشد.
وباز همە دور هندوانە سحر امیز جمع شدند دهانشان از تعجب باز ماند.
چاقو از دست احمد آقا افتاد.
از میان هندوانه نور یک فرشتەی زیبا کوچک نمایان شد.
همەبا تعجب فرشتە زیبارا تماشا می کردند
فرشتەی کوچک اطرافش را تماشا کرد لبخندی زد و گفت: سلام از من نترسید
من فرشتە محافظ هستم،
من خطری برای کسی ندارم
کارمن مواظبت از آدم های مهربون و زحمتکشە.
من درون دریاچە زندگی می کنم.
دیشب کمی خستە بودم
از ساقە این هندوانە رفتم داخلش تا کمی استراحت کنم.
وبعد ادامە داد و گفت : من بچە ها و آدم های مهربان را دوست دارم
روبە احمد آقا کرد و گفت: نصف این هندوانە های شیرینت را بە این مردم بدە
احمد آقا حرف فرشتە کوچک را قبول کرد.
فرشتە گفت: من می دانم تو آدم مهربانی هستی پس حالا هر آرزوی داری بگو تا بر آوردەکنم
احمد اقا گفت: من یک دختر کوچک بە نام روژان دارم کە مدتی است مریض شدە ، می خواهم بقیە هندوانە هایم را بفروشم و با پولهایش دخترم را درمان کنم.
کمکم کن تا هندوانە هایم را بفروشم.
فرشتە کوچک هندوانە ای را بە دست احمد اقا داد و گفت: امشب ازاین هندوانە بە دختر بدە او شفا پیدا می کند
احمد اقا خوشحال شد با عجلە بە خانە رفت و از هندوانە تکەای بە دخترش داد، صورت دخترش مانند ماە در خشید و حالش خوب شد صبح شد.
احمد اقا خوشحال شد بە مزرعه برگشت تا از فرشتە تشکر کند اما.. فرشتەای انجا نبود.
بە کنار دریاچە رفت با صدای بلند گفت: فرشتە ی مهربون ممنونم
@kodakan_city