👧🏻دختری که دوست داشت گنجشک باشه👧🏻 یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است ! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است. باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود، تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست. گنجشکی کنار او آمد وگفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟ عسل گفت: من خسته و گرسنه ام. گنجشک قاه قاه خندید وگفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا  و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی ! عسل شروع  به  گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد. مادرش بود ! بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان  بی گدار به آب زد. @kodakan_city